44|We need to talk

1.9K 398 1.9K
                                    





من اگر یک نویسنده بودم؛داستان‌های غیرواقعی با پایانی خوش می‌نوشتم.دنیایِ بیرون،دردناک‌تر و تلخ‌تر از اینه که بخواییم اونو با کلمات توصیف کنیم.برای انسان خوبه که کتاب‌هایی با محتوای خوشایند بخونه؛قانع کردن خود با دروغ و رویاهای زیبا،نفس کشیدن رو آسون‌تر می‌کنه.




***

(A few days later)



با قدم‌های اروم اما محکم از سالن اصلی خارج شد و قد‌م‌هاشو به سمت در خروجی سوق داد.هری خیلی خوش‌شانس بود که تا این لحظه کسی سعی نکرده بود باهاش صحبت کنه یا چیزی ازش بپرسه؛اون با اینکه به زبان آلمانی مسلطه اما لهجه‌ی انگلیسی‌اش زیادی ضایع بود.

وقتی به در بزرگ خروجی نزدیک‌تر شد،صدای موسیقی کمتر به گوشش میرسید.نگاهی به آدام و فرانک،که مثل سربازهای آلمانی لباس پوشیده و جلوی در ایستاده بودند،انداخت و بعد به فرانک اشاره کرد که درو براش باز کنه.

به محض اینکه از ساختمون خارج شد؛فرانک درو پشت سرش بست تا افرادی که داخل هستند،متوجه اتفاقاتی که این بیرون در حال افتادنه،نباشند.هری نگاهشو در اطراف چرخوند و با ندیدن هیچ سربازی،نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد؛مطمئن بود که الکس به همراه چند نفر دیگه سربازا رو به قتل رسوندند چون وقتی که به جشن رسیده بود،اینجا کلی سرباز ایستاده بودند.

خیلی زودتر از چیزی که هری فکرشو میکرد،ماشین الکس جلوش ظاهر شد و به همون سرعت الکس و چند نفر دیگه که همشون مسلح بودند،از ماشین پیاده شدند.

الکس به سمت هری اومد.
"چند نفرن؟"اون بی‌نفس پرسید.

"پایین بیشتر از ده نفر سربازه و از بالا هیچ اطلاعی ندارم هنوز؛منتظر لیامم"هری با صدای ارومی گفت.

الکس سر تکون داد."خیلی‌ خب؛بیا بریم سمت در پشتی"اون روبه هری گفت و بعد هر دو با قدم‌های سریع به سمت دری که پشت ساختمون قرار داشت رفتند.قبل از اینکه هری دست جلو ببره تا درو باز کنه،در با صدای گوش خراشی باز شد و قامت لیام بین چهارچوب در نمایان شد.

هری قدمی به عقب برداشت و به صورت دوستش که اندکی اشفته هم بود،نگاه کرد.
"چیکار کردین؟چند نفر بودن؟"

لیام نفسشو با شدت بیرون داد.
"شش‌تا سرباز بیشتر نبودند؛اون بالا الان اَمنه"لیام با اشفتگی گفت و حالتش نشون میداد که از اوضاع جاری،راضی نیست.لیام همیشه این طوری بود؛اون هیچوقت موافق این کارها و این ریسک کردنا نبود اما نمی‌تونست که هری رو تنها بذاره.

هری برای حرفای لیام سر تکون داد و رو به الکس،که کنارش ایستاده بود،کرد."تو برو به آدام بگو که در رو قفل کنه؛به فرانک هم بگو که بنزین رو دور تا دور سالن بریزه و همونجا منتظر بمونه.پنج دقیقه‌ی دیگه شروع میکنیم"

illegal|l.SWhere stories live. Discover now