قرار بر این بود تا به یک زندان کوچکتر در لندن منتقل شه تا فردا ظهر زودتر اعدامش کنند.سرباز با خشونت بازوشو کشید و از ماشین پیادهاش کردند.وارد کلانتری کوچیکی که تو غرب لندن بود،شدند.با دیدن تعداد کم سربازانی که اونجا بودند پوزخندی زد و گفت:"جداً فقط همین؟چندتا سرباز برای حراست؟واقعا بهم بر خورد"خندید و با تاسف سرشو تکون داد.
مامور المانی با خشونت پرتش کرد داخل فضای کوچیک زندان و با آلمانی چیزی به سرباز گفت.سرباز رفت و بعد از دقیقهای با دو پارچهای مشکی برگشت.
لویی روی زمین کثیف زندان نشست و سرباز دست و چشماشو بست.از اونجا خارج شد و در اهنی رو قفل کرد.
لویی به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفس عمیقی کشید؛کی فکرشو میکرد که به اینجا برسه؟! پسری که چند سال پیش،دست راست از چپش رو هم تشخیص نمیداد حالا به جرم قتل محکوم به اعدام شده.
لویی از مرگ نمیترسید؛دیگر نه!
اون هیچ نگرانی نداشت،هیچ خانوادهی.اون هیچکس رو تو این دنیا نداشت.هیچ پشیمونی نداشت و در واقع زنده یا مرده بودنش برای کسی مهم نبود و برای اون هم فرقی نداشت؛فرقی نداشت که آدم کشته،فرقی نداشت که گناه کرده،فرقی نداشت که الان اون یک مجرمه.گناه این نیست که تو کار بد بکنی؛گناه بزرگ اینه که تو کار خوب نکنی.و از نظر لویی،کشتن اون آلمانیهای لعنتی که خانوادهاش رو ازش گرفتند و زندگیشو نابود کردند،از هرکار دیگهی بهتره و خب،ارزششو داشت.
نمیدونست چند ساعتی گذشته؛کم کم سرش داشت سنگین میشد و تاریک بودن فضا و سردردش کمکی به بیدار موندنش نمیکردکه صدای پایی شنید؛با خودش فکر کرد حتما برای یکی از اون سربازهاست.صدا داشت نزدیک تر میشد و بعد صدای برخورد چیزی و بعد همه جا رو سکوت فرا گرفت.لویی تعجب کرد بود اما حرکتی نکرد.تمام تمرکزشو به کار گفت تا متوجه بشه چخبره اما هیچ صدایی نمیومد.
برعکس انتظارش سکوت ادامه پیدا نکرد وقتی صدای چرخیدن کلید و خشخش کردن ان را شنید و متوجه شد که در زندان باز شد.اینجا چخبره؟
این سوالی بود که لویی از خودش پرسید و جوابشو زمانی یافت که صدای پاهای دیگری شنید و بعد صدای پایی که بهش نزدیک شد و چشم بندش رو باز کرد.سرش رو پایین انداخت و چند بار چشماشو باز و بسته کرد تا به نور عادت کنند.
"بیدارت کردیم؟"
با شنیدن صدای بمی که براش نا اشنا بود اخم کرد و سرش رو بالا گرفت تا اون غریبه رو ببینه.مرد با فاصله روبه روش ایستاده بود و دستاشو تو جیب های کت سبز رنگش گذاشته بود و به لویی نگاه میکرد.
سرش رو به اطراف چرخوند و متوجه چند نفر دیگه شد و دو سربازی که روی زمین بیهوش شده بودند.دوباره به مرد قد بلند موفرفری نگاه کرد و اخم کرد؛اینها دیگه کی بودند؟
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...