21|im 24years old

1.4K 372 58
                                    












اینطور نبود که لویی زود تسلیم خواسته‌های دیگران بشه،اما واقعا نتونست.نتونست به هری نه بگه و دوباره لجبازی کردنو شروع کنه.اون که بچه نیست و تازه،هریم بد نمی گفت.چی میشه اگه یه روز دست از فکر کردن برداره و از زندگیش لذت ببره؟حالا درسته با هریه و قراره خیلی حرص بخوره از دستش،اما انچنان بد نبود.

حداقل خوبیش اینکه اون اصلا ساکت نمیشه و یه بند در مورد شهر و غدا و اب و هواش و هرچی که به مغزش میرسه،حرف میزنه.


"میدونی کجا داریم میریم؟"لویی همانطور که کنار هری راه میرفت،ازش پرسید و زیرچشمی بهش نگاه کرد.

هری مثل همیشه دستشو یک دور تو موهای نسبتاً بلندش کشید و بعد دهنشو باز کرد."البته که میدونم.اگه این خیابونو مستقیم بریم به بازار میرسیم"

"بریم بازار چیکار؟"

"تو چرا همش به این فکر میکنی که وقتی میری جایی،حتما باید اونجا،که ممکنه هر جایی باشه،کاری برای انجام دادن داشته باشی؟"هری با خنده پرسید و به لویی نگاه کرد.

برای لویی چند ثانیه طول کشید تا حرف‌های هریو تجزیه و تحلیل کنه."چقدر 'جا' توی جمله‌ات به کار بردی"مسخره کرد.

هری با خنده چشماشو چرخوند.
"بحثو عوض نکن؛جواب بده"

"خب،ادم باید یه هدفی داشته باشه دیگه.اینجور نیست که هروقت دلش بخواد قصد رفتن کنه یا برای خودش الکی بچرخه.این وقت هدر دادنه،درسته؟"

"تو چند سالته؟"هری خیلی بی ربط پرسید.همانطور که قدم میزدند هوای سرد به صورتشون میخورد و هری مطمنه که الان نوک بینی‌اش قرمزه،مثل نوک بینی و گونه‌های لویی.اون خیلی با مزه دیده میشه!

"بحثو عوض نکن،جواب بده"لویی با کمی شیطنت،مثل هری جواب داد و این باعث خنده‌ی ریز هری شد.

"مثل پیرمردا حرف میزنی"

"من ۲۴ سالمه"

هری اندکی ایستاد و از بالا به پایین لویی نگاه کرد که باعث خجالت لویی شد.اون نگاهش خیلی سنگینه.لویی خدارو شکر میکرد که هوا سرده و گونه‌‌هاش بخاطر سرما سرخن و گرنه برای مدت‌ها مسخره‌ای هری میشد.

"بهت نمیاد.فکر میکردم ۲۰سالته یا همچین چیزی"هری گفت و چونه‌اشو اندکی بالا داد.

لویی به حرفش توجه نکرد و به قدم زدنش ادامه داد.

"اما با این حال هم مثل پیرمردا حرف میزنی"هری با خنده و صدای بلندی گفت.

خنده‌ی محوی روی لب‌های پسر چشم ابی شکل گرفت و انگشت وسطشو با شیطنت برای هری بالا گرفت که این فقط باعث خنده‌ی بیشتر هری شد.هری تعلل نکرد و با قدم‌های بلند خودش به کنار لویی رسوند و قدم زدنشون رو از سر گرفتند.

تا رسیدن به بازار حرفی بینشون رد وبدل نشد و فقط از سکوت ارامبخشی که ایجاد شده،لذت بردند.وقتی به بازار رسیدند،لویی خودشو وسط کلی ادم پیدا کرد،بزرگ و کوچک،پیر و کودک.لویی حس میکرد که سروصدا و شلوغی و همه‌ی اینها یجورایی بهش استرس میداد.









______________________
دیگه لویی بچم خیلی داره به هری رو میده!چطوره بهش برینه دوباره؟😂😃

مواظب خودتون باشید🧡🍒
_نیلو👻

illegal|l.SWhere stories live. Discover now