وقتی از این شهر به اون شهر میچرخم،آدمهای زیادی رو میبینم.اسمش رو اینور و اونور میشنوم و من هرگز بهش عادت نکردم؛فقط یاد گرفتم خاموشش کنم.یا خیلی حساسم یا دارم لطیف میشم.خورشید غروب میکنه،ماه زرد؛سیر قهقرایی بازگشت به گذشته رو طی میکنم.هر صحنه رو با قلبم به یاد میارم؛فقط خیلی سریع گذشتن!
[یک سال بعد]
'جلوگیری و درگیری سختی با نیروی تازه نفس نازی در مرز جنوبی کشور'
'حمله به زندان مارشالسی و آزادی اسیران'
'شکست خوردن نازیها در جنگ با روسیه'
'پیروزی متفقین'
'اعلام عقبنشینی،پایان جنگ'
چندین ماه هست که این عبارتها،تیترهای اصلی روزنامهها و مطبوعات بودند.خوشبختانه با پایان جنگ،اخبار بد جای خودش رو به اخبار خوب داده و این باعث دلگرمی مردم انگلیس میشد.
مثل هر روز صبح دیگه،میدان اصلی شهر دانکستر از جمعیت پر بود و مردم زیادی در نقاط مختلف شهر،بدون هیچ ترسی تردد میکردند.با اینکه دانکستر،جزء آن شهرهای امن بود و هیچ هجوم یا حملهای در ایام جنگ در این شهر صورت نگرفته،اما در اون صورت هم،حال و هوای شهر دلگیر بود و مردمش مثل الان،خوشحال نبودند.
ولی حالا،همه چیز عوض شده بود.
زن جوان با سرعت و کلافگی روزنامهها رو زیرو رو کرد.هنوز خریدهای خونه مونده بودند و اون باید زودتر از اینجا میرفت اما همچنان و بدون توقف به دنبال روزنامهی موردنظرش میگشت.
با اینکه سه ماه از تموم شدن جنگ میگذشت،اما تمام روزنامهها و ایستگاههای رادیویی بعد از این سه ماه،همچنان در مورد این موضوع صحبت میکردند و این موضوع،بحث مورد علاقهی مردم شده بود.مردمی که بعد چندین سال بالاخره آرامش رو پیدا کردند.در واقع،اونها نمیتونستند حسی که در حال حاضر دارند رو توصیف کنند؛برگشتن به خونه بعد از پنج سال جنگ،براشون فوقالعاده بود.
زن با پیدا کردن روزنامهی موردنظرش،یعنی روزنامهی 'انگلیس بعد از جنگ' و دیدن صفحهی اولش،از خوشحالی جیغ خفهای کشید و بدون توجه به نگاه عجیب مرد روزنامه فروش،پولش رو پرداخت کرد و به سرعت به سمت خونه رفت.یکی در خونه بود که باید این رو نشونش میداد؛یکی که حالا تمام زندگی اون زن جوان شده بود.
وقتی به سر خیابون رسید،دامن بلند و سنگینش رو بالا داد و شروع به دویدن کرد.باورش نمیشد که داره این کار رو میکنه اما باید زودتر این رو نشون مردش میداد.بالاخره به خونه رسید و بیمعطلی وارد خونه شد."هری؟"با صدای بلندی ناشی از ذوق داد زد و چشمهاش رو همه جا به دنبال اون مرد قد بلند چرخوند.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...