"هری...؟"صدایًِ نازک و ظریفی زنجیر افکارشو برید و باعث شد با حواس پرتی،سرشو بالا بگیره.چشماش به چشمای همرنگ خودش گره خوردند و نگاهش روی صورت ظریف و پر کک و مک دختر نشست."آشلی؟"
دختر ناباورانه خندید و کیسههای خریدش از دستش افتادند؛دستشو بالا اورد و روی دهنش گذاشت.چیزی که میدید رو باور نمیکرد؛هری؟
"خدای من...تو زندهای!"اون دختر با شوک زمزمه کرد و جاری شدن قطرهی اشکی از چشماش رو روی گونهاش حس کرد.هری خندهای کرد و به سمت اون دختر رفت و به سرعت اونو در اغوش کشید؛گریههای اشلی شدت گرفت و مشتش از پشت روی کمر هری فرود اومد و دوباره باعث خندهی اون پسر شد.
طولی نکشید که اشلی متوجه حضور شخص سومی که اندکی دور از اونها ایستاده بود،شد.اون پسر با چشمهای گرد شده به صحنهی روبهروش نگاه میکرد.
الان چه اتفاقی افتاد؟اشلی؟لویی نمیدونست چرا این اسم اینقدر براش اشناست؛کجا اونو شنیده؟به صورت دختر دقیقتر شد؛لویی این چهره روبه یاد داره؛اما کجا اونو دیده؟!
( خوشگله نه؟...اسمش اشلیه"
"اون دختری که عکسشو دیدی،نامزدمه)صدای هری تو مغزش اکو شد و به یاد اورد.اوه،پس این اشلیه؛نامزد هری.لویی نیشخند مسخرهی زد و نگاهشو از اون دو گرفت.پسکل این راهو اومده تا نامزد عزیزشو ببینه؛چه جالب!
وقتی بالاخره از اغوش هم خارج شدند،نگاه اشلی روی لویی،که با بیحالی اطرافو دید میزد،ثابت شد.هری متوجه نگاه سوالیاش شد پس گلوشو صاف کرد و با دست به لویی اشاره کرد
"لویی...دوستم"هری به صدای خفهای گفت و پوزخند لویی رو نادیده گرفت؛در حقیقت،اون دو شبیه هر چیزی بودن جز 'دوست'
پسر چشم ابی سرشو برای دختر تکون داد و اشلی به زدن لبخند کوچیکی اکتفا کرد؛در نگاه اول لویی براش مرموز به نظر میرسید و نمیدونست چرا بهش حس خوبی نداره.
دقایقی بعد،هر سه نفر وارد خونهی کوچیک و جمعوجور اشلی شدند؛هری روی کاناپه و لویی صندلی پشت میزو بیرون کشید و روش نشست.اشلی کنار هری نشست و اولین کاری که هری کرد این بود که دستای لرزان اون دخترو گرفت و بهش لبخند زد.
"من هنوز باورم نمیشه"اون دختر زمزمه کرد و نگاهش روی صورت هری چرخید"اون...بابام بهم گفت که تو مُـردی"
هری لبخند کوچیکی زد"حالا کهاینجام.صحیح و سالم"
"کجا بودی هری؟"اشلی با صدای ارومی پرسید و کمی به هری نزدیک شد"این پسره کیه؟"زمزمه کرد و با سر به لویی اشاره کرد.
"گفتم که،اون دوستمه.نگران نباش...همه چیو برات توضیح میدم"هری با لحن ارومی گفت و فشار ارومی به دستهای دختر وارد کرد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...