9|War

1.5K 420 235
                                    







جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند.جنگ هرچند هم بر ضد خرابی‌ها باشد در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد میکند.اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز از غم میکند.

چیزهایی که لویی می‌دید و صداهایی که میشنید همه و همه،اونو به گذشته‌ی برمیگردوندند که دائم در حال فرار کردن از اونه.

"کارمون تو زندگی شده نگاه کردن به گذشته و فکر کردن به آینده؛اینطور نیست؟"تام پرسید و سیگارشو خاموش کرد؛به زن میانسالی که کنار جسم بی جون بچه‌ی زانو زده و گریه میکرد،خیره شد و اون هم مثل پسر چشم ابی کنارش در فکر غرق شد.

"گذشته،حال و آینده،همگی یه چیز هستن،امروز"لویی بعد از چند ثانیه جواب داد و به نیمرخ تام نگاه کرد؛تام برگشت و باهم چشم تو چشم شدند.

"گذشته دروغى بيش نيست و خاطره بازگشتى نداره و هر بهارى كه می‌گذره،ديگه برنمی‌گرده"

"پس در این صورت،باید چیکار کنیم؟"

"فراموشش می‌کنیم"لویی جواب کوتاهی مثل همیشه داد و بی توجه به اون به سمت پسر بچه‌ا‌ی که تنها نشسته و ناراحت به اطرافش نگاه میکرد رفت.

هری و آدام همون اول که پیاده شدند،به سمت مردم رفتند و هری رفت تا با کسی که یجورایی مسئول این روستاست صحبت کنه و بگه که برای کمک اومدند.

صبح زود دیروز،سربازان آلمانی اینجا ریختند و دنبال چند خانواده‌ی یهودی گشتند.مردم آدلی که نمیخواستند همسایه‌هاشون رو لو بدند،ساکت موندند و هرچی فرمانده از اون‌ها محل سکونت اون یهودیان رو پرسید،جواب ندادند و سربازان رو بیرون کردند.و نتیجه‌ای مقاومتشون شد این؛سربازان نازی،روستا رو گلوله بارون کردند و تقریبا همه رو کشتند و همه‌ی خونه ها و زمین های کشاورزی رو نابود کردند.

به کمک هری،چادرهای  بزرگی نصب کردند تا در اون به مجروحین رسیدگی کنند و آدام،که یکم از پزشکی سر درمیورد،مشغول رسیدگی به مردم اسیب دیده شد.



"هی کوچولو،چرا تنهایی؟"پرسیدن همچین سوالی از کسی که احتمالا الان خانواده‌اشو از دست داده،قطعا خیلی مسخره‌اس و لویی بابت پرسیدن همچین سوالی به خودش لعنت فرستاد."اسمت چیه؟'

پسر سرشو بالا گرفت و سبزهای روشنشو به ابی‌های لویی دوخت؛موهاش توی صورتش ریخته و صورتش کثیف شده بود."ادوارد"

لویی لبخندی زد و گونه‌ی پسرو نوازش کرد."من لویی‌ام"

"مامانم بهم گفت که با غریبه‌ها صحبت نکنم"ادوارد گفت و به دماغش چین داد که از نظر لویی این خیلی کیوته و باعث شد بخنده.

"مادرت درست میگه کوچولو"با خنده گفت و با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ی به بینی کوچولوی ادوارد که الان نوکش قرمز شده،زد.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now