11|who's she?

1.4K 389 130
                                    






'فقط بهش توجه نکن لویی'
مغزش بهش نهیب زد و اون کلافه پوفی کشید.چند ساعت از بیدار شدنش میگذره و میشه گفت روز نسبتا خوبی داشت؛این روز بهتر هم میشد اگه نگاهای فرانک رو نادیده بگیره.برای لحظه‌ی تصمیم گرفت بلند شه و چشماشو از حدقه‌اش دربیاره تا اینقدر بهش چشم غره نره.این واقعا عجیبه چون لویی اصلا نمی‌دونست مشکل این پسر چیه؟


"چخبر لویی؟"لیام پرسید و کنارش روی زمین نشست.

لویی لبخند محوی با دیدن لیام زد و شونه‌ای بالا انداخت."بیخبر"اون جواب داد.

"امروز کسی نیست و قراره حسابی حوصلمون سر بره"لیام با بی‌حالی گفت.

ابروهای لویی با شنیدن این جمله بالا پریدن."چرا؟بقیه کجان؟"

"معمولا بیشتریا میرن خانواده‌اشون رو بیینن.بعضیا هم میرن شهر دور میزنن"

لویی سری به عنوان فهمیدن تکون داد.این خیلی خوبه که مجبور نیستن کل روز رو اینجا باشن."خودت چی؟چرا نرفتی"پرسید ومنتظر به لیامی که آه کشید نگاه کرد.

"راستش میخواستم برم؛اما هری نیستش و درست نیست که اینجا کسی نباشه"

"اوه،که اینطور"لویی گفت و سخت جلوی خودشو گرفت که با شنیدن این خبر لبخند نزنه.بالاخره هری نیست و اندکی ارامشطالبته،اینطورم نیست که لویی اهمیت بده.اما خب اون میتونست کل روز رو با خیال راحت بشینه و از تنهاییش لذت ببره.



        ****

شتاب زمان به اندازه‌ای هست که در چند لحظه میتونه مردم را از بهشت به دوزخ بفرسته؛و این واقعیت بود.چیزی که هری الان داشت بهش فکر میکرد.

چند ثانیه مکث میکنه و نفس عمیقی میکشه.فشاری به در چوبی وارد میکند و در اهسته باز می‌شود.با اندکی تعلل؛قدم‌هاشو به داخل خونه سوق میده و وارد خو‌نه‌ی میشه که سال‌هاست ازش دور بوده.

بردفرد،جاییه که بزرگ شد و جاییه که درس خوند،آرزو کرد و زندگی ساخت؛حداقل تا قبل از چند سال پیش.نگاهی به کتابخونه‌ی کوچک کنج سالن میندازه و به سمتش میره.دستشو روی کتاب‌های خاک خورده میکشه و خاطرات در ذهنش دوباره تداعی میشن.

پدرش معلم بود،معلم ادبیات.همیشه عشق خاصی به ادبیات و کتاب داشت و به همین دلیل هری وسط کلی کتاب بزرگ شد.سرگرمیش در کودکی این بود که کنار پدرش بشینه و اون براش کتاب قصه بخونه.همیشه بعد از تمام شدن قصه؛زندگینامه‌ی اون نویسنده رو براش تعریف میکرد و هری فقط گوش می‌داد و اطلاعتو توی ذهنش ذخیره می‌کرد.

بر عکس پدرش که عاشق کتاب و نوشتن بود؛هری دوست داشت که سرباز باشه و به کشورش خدمت کنه.دوست داشت که قدرت و نفوذ داشته باشه.شاید هم اون قصه‌ی فرمانده‌‌ای که پدرش براش تعریف کرده روش تاثیر گذاشته بود.بهرحال اون دوست داشت که تو ارتش باشه و افتخار شهر و مادر وپدرش بشه.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now