55|What do you want to know?

1.6K 350 2.7K
                                    





نفس عمیقی کشید و با قورت دادن بغضش،از جا بلند شد و بدون اینکه چیزی رو جمع کنه،از پشت پیشخوان خارج شد.به سمت در رفت و با مشقت فراوان قفلش کرد و بعد از اینکه کفش‌هاش رو همونجا در آورد،بدون خاموش کردن چراغ‌ها،با قدم‌های آروم و خسته‌ای به سمت پله‌هایی که در آخر رستوران قرار داشتند،رفت.

با رسیدن به جلوی پله‌ها و دیدن کسی که اونجا نشسته بود،با مستی خندید.حتی از دیدنش تعجب هم نکرد."زیـــن!"

زین به چشم‌های سرخ پسر خیره شد.لبخند بزرگی که ناشی از مست بودن روی لب‌های لویی قرار داشت،کاملاً با دردی که توی چشم‌هاش دیده می‌شد در تضاد بود.زین در حال حاضر به این فکر نمی‌کرد که باید اون رو به‌ خاطر گی بودنش قضاوت کنه؛اون فقط به قلب شکسته‌ی دوستش فکر می‌کرد و حاضر بود هر کاری که از دستش برمیاد رو انجام بده تا از دردش کمتر کنه.

شاید پسر چشم آبی این رو نمی‌دونست،اما اون برای زین خیلی عزیز بود.

لویی با سرخوشی خنده‌ای کرد و برای حفظ تعادلش،به دیواری که از چوب پوشونده شده بود،تکیه داد."از کی اینجایی؟"با خستگی پرسید و سرش رو به دیوار سرد چسبوند.


"از وقتی بهت گفت بیا حرف بزنیم"زین بدون هیچ حس خاصی گفت و از این طریق،به لویی نشون داد که تمام مکالمه‌اشون رو شنیده و از همه چی با خبر شده.

لویی اهمیت می‌داد؟
البته که نه.زین می‌تونست ازش متنفر بشه؛البته بعداً،نه الان.چون تنها چیزی که الان در ذهن لویی نبود،همین موضوعه.ذهنش در حال حاضر به طور کاملی درگیر فرد دیگری بود.

زین نفسش رو با شدت بیرون داد و کمرش رو صاف کرد."پس هری اینه،اره؟"اون با طعنه گفت.


لبخند تلخی با یادآوری چهره‌ی هری روی لب‌های لویی نشست و سرش رو به آرومی تکون داد."اره"زیرلب جواب داد و سعی کرد صاف بایسته تا به اتاقش بره."هری اینه"با لبخند زمزمه کرد و همین که خواست پا روی اولین پله بزاره،سرش گیج رفت.

زین نذاشت که لویی روی زمین بیوفته و به وقت از جا پرید.زیر بازوهاش رو گرفت و بهش کمک کرد از پله‌ها بالا بره.

در تمام اون راه کوتاه،چشم‌های لویی بسته بودند و تمام وزنش رو روی زین انداخته بود؛اون پسر باید به تحمل کردن وزنش دیگه عادت کرده باشه.وقتی وارد اتاق شدند،لویی چشم‌هاش رو باز کرد و به کمک زین به طرف تختی که گوشه‌ی اتاق قرار داشت،رفت.روی تخت نشست و سرش رو پایین انداخت.


زین کنار لویی روی تخت نشست و زیرچشمی به اون پسر نگاه کرد."چه حسی داری الان؟"با سؤالی که بعد از چند دقیقه پرسید،سکوت اتاق رو از بین بُرد.


لویی به سؤال زین فکر کرد،به حسی که الان باید داشته باشه.طبیعتاً باید حس راحتی بهش دست می‌داد از اینکه تونسته بود بعد از یک‌سال،تمام حرف‌هایی که در قلبش زندانی کرده بود رو آزاد کنه،اما اینطور نبود.اون احساس خالی بودن می‌کرد؛انگار که بدون هری هیچ چیزی برای خودش نداشت.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now