8|you're weird

1.4K 401 76
                                    






حس میکرد خون توی رگ‌هاش منجمد شده بود و نفس‌هاش سنگین.صدا‌ها تو معزش اکو میشدند و لویی باید فرار میکرد از اونجا؛اره باید اینکارو میکرد.اما چرا نمیتونست تکون بخوره؟

دهنشو چند بار باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما صدایی از حنجره‌اش خارج نمیشد.

تام با صورت بی‌حسی بهش خیره شده بود.انگار اونم داشت گذشته رو مرور میکرد.گذشته‌ای که هم تلخ و هم شیرین بود.

هری نگاه مشکوکی به هردو نفر انداخت و با تردید پرسید:
"شما همدیگه‌ رو میشناسید؟"

لویی که انگار با شنیدن صدای هری به خودش اومد،سریع نگاه گیجشو از تام گرفت و به هری داد.هری و لیام حتی گیج‌تر شدند وقتی لویی خیلی ناگهانی از جاش بلند شد و ازشون دور شد.

"چیشد یهو؟"لیام با تعجب پرسید و به هری نگاه کرد؛هردو نگاهی باهم رد و بدل کرد و هری شونه‌ی به معنای نفهمیدن بالا انداخت.

هری با نگاه دنبال تام گشت ولی اون هم رفته بود و الان کنجکاوتر بود تا بفهمه بین اون دو نفر چخبره.



                   *****

شب شده بود و خورشید جاشو به ماه داده بود.همه شام خورده بودند و دور آتیشی که لیام روشن کرده بود،نشسته بودند جز لویی.آدام که تازه از شهر برگشته بود از اتفاقی که در یکی از روستاهای جنوبی لندن"آدلی"افتاده،صحبت میکردو همه بهش چشم دوخته بودند و به حرفاش گوش میدادند.

"خودمم هم صبح یکم رفته بودم کمک،وضعشون واقعا بده"ادام گفت و به هری چشم دوخت.

"کی دقیقا این اتفاق افتاد؟"هری با اخمی که به صورت داشت پرسید؛همیشه اینجور خبرا ناراحتش میکرد.

"امروز نزدیکای طلوع خورشید"آدام جواب داد.

"بنظرتون باید بریم کمک کنیم؟"فرانک با شک و تردید پرسید و برخلاف انتظارش،هری باهاش موافقت کرد.

"اره اینکارو میکنیم.فردا راه میفتیم"

"چند نفر میریم؟"لیام از هری پرسید و بهش نگاه کرد.با اینکه کار زیادی از اون‌ها برنمی‌یومد ولی میتونستن مقداری غذا برای اون مردم بدبخت ببرند.

"من و ادام و ام...لویی هم همراهمون میاد.تو و فرانک همینجا باشین اگه اتفاق غیرمنتظره‌ی افتاد.راستی تو اونو دیدی؟"هری توضیح داد و در اخر با سوالی که پرسید به لیام چشم دوخت.

لیام سری به عنوان نه تکون داد و فرانک به هیچ جا چشم غره رفت؛فقط کافیه اسم لویی بیاد تا اون پسر عصبی بشه.

هری از جاش بلند شد و خاک پشت لباسشو تکوند؛کنجکاو بود بفهمه لویی،از ظهر تا الان کجا رفته.تقریبا از جمع دور شده بود؛نمیدونست باید کجا بره ولی یادشه که لویی از سمت رودخونه رفت پس باید یه جایی همین اطراف باشه.از کنار رودخونه گذشت و نگاهشو اطراف چرخوند؛تاریک بود و تشیخص دادن چیزی واقعا سخت بود اما بازم هری جلوتر رفت و بین درختان گم شد.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now