برای اخرین بار به انعکاس صورتش در آیینه نگاه کرد قبل از اینکه بچرخه و از حموم خارج بشه.به سمت اتاق هری رفت و با فشار دادن دستگیره،درو باز کرد و وارد اتاق شد.به سمت هری که هنوز غرق خواب بود،قدم برداشت و کنار سرش،روی زمین نشست."هری...هری"
به نرمی صداش زد و دست روی بازوش گذاشت و اروم تکونش داد.هری 'هوم'ـی زیر لب گفت و پتو رو از روی سرش برداشت."بیدار شو عزیزم"
به نرمی گفت و دست توی موهای شلخته و فرفریش بُرد.هری خمیازهای کشید و به سختی لای یکی از چشماشو باز کرد.
"تو زندگیم چه گناه بزرگی کردم که اول صبح باید اولین کسی که قیافهشو ببینم تویی؟!"هری زیرلب غر زد و دوباره پتو رو روی صورتش کشید.لیام چشماشو چرخوند و لباشو با حالت بامزهای جمع کرد.
"میدونستی خیلی پررویی؟"هری 'اهوم'خفهای از زیر پتو گفت.
"آنه همیشه بهم میگفت"لیام اهی کشید و پتو رو با زحمت از روی سر هری کشید و از بین انگشتاش ازاد کرد.
"باید بیدار شی؛زود باش...""گمشو بابا"
هری با بدخلقی زیرلب گفت؛غلتی زد و روی شکمش دراز کشید.لیام لبخند خستهای زد؛به این اخلاق هری عادت داشت.اون داشت با این اخلاقش سعی میکرد به لیام بفهمونه که از دستش دلخوره؛لیام اونو به خوبی میشناخت.اهی کشید و دستشو روی کمر برهنهی هری گذاشت.
"مگه نگفتم بدون لباس نخواب؛سرما میخوری خب""باز که مثل مامانا شدی..."
هری زیرلب نق زد و سرشو با نالهای توی بالش فرو کرد.لیام نزدیکتر رفت و پوست کمر هری رو نوازش کرد."باید بیدار شی عزیزم؛زود باش"اون به نرمی گفت.
هری سرشو از بالش بیرون اورد اما تکونی نخورد؛به سختی لای چشماشو باز کرد.
"این همه مهربونی واسه چیه؟"اون با شک پرسید.لیام مشتشو اروم روی کمر هری کوبید.
"من همیشه مهربونم عوضی!"اون با حرص گفت."کاملا مشخصه"هری جیغ زد و دستشو از زیر سرش بیرون اورد و روی کمرش گذاشت.
"دردت چیه؟زود باش بگو"اون همونطور که به سمت لیام میچرخید،زیرلب غر زد.لیام با دیدن صورت هری،لبخند کوچیکی زد."یادت رفته؟"
هری با گیجی ابرو بالا انداخت.
"چیو؟""امروز چه روزیه؟"
هری نفسشو با شدت بیرون داد و نگاه کلافهاشو به سقف اتاق دوخت؛کاسهی صبرش لبریز شده بود.
"منی که تازه از خواب بیدار شدم از کجا بدونم امروز چه روز فاکیه؟زود باش بگو احمق"هری شمرده شمرده گفت و قسمت اخر جملهاشو تقریبا داد زد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...