بعد از حدود یک ساعت و نیم، بهشون اطلاع دادن که قطار در ایستگاه شهر 'لِوتِن' برای استراحت توقف خواهد کرد.هری که تمام این یک ساعت حتی چشماشو برای پلک زدن نبسته،نگاهی به لویی انداخت و با دست چند باز تکونش داد."لویی،بیدار شو"
پلکهای لویی از هم جدا شدند و صاف نشست.دستی به پشت گردنش که بخاطر جوری که خوابیده بود درد میکرد،کشید."رسیدیم؟!"با صدای خش داری پرسید و هری نخودی خندید.واقعا توقع داشت یک ساعته به دانکستر برسن؟
"هنوز نه.قطار برای استراحت توقف کرده"هری گفت و لویی سرشو تکون داد و نشسته به بدنش کش وقوسی داد.
هری نگاهشو از لویی گرفت.زیر چشمی به اون دو مردی که روی صندلیهای مقابلشون با فاصله نشسته بودند،خیره شد.چشمهای مرد لویی رو نشونه گرفته بودند و این از نظر هری اصلا خوب نیست.یک چیزی قراره اتفاق بیفته؛هری از این مطمن بود.
"من میرم به دست و صورتم اب بزنم"
با شنیدن صدای لویی،هری نگاهشو از مرد گرفت و سریعاً به لویی داد.
"چی؟نه نرو"هری وحشت زده و با استرس گفت.زیر لب به خودش لعنت فرستاد چون صداش بلند بود و این اصلا خوب نبود.
لویی برای چند ثانیه پوکر نگاهش کرد و بعد از جاش بلند شد و دستی به لباسش کشید."میخوام برم بشاشم،با اجازت"با بدخلقی گفت.
با فکری که به ذهن هری رسید،سرشو تکون داد و پاهاشو جمع کرد تا لویی رد شه."باشه برو"
لویی بعد از اینکه چشم غرهای به هری رفت،از کنارش رد شد و از واگن خارج شد.
هری میخواست از چیزی مطمن بشه.اگر مرد دنبال لویی بره؛خب پس این مرد خطرناک محسوب میشه براشون.و اگر نه،پس هری بیخودی نگران بود.که خب حدس اول درست در اومد؛مرد بلافاصله بعد از لویی،از جاش برخواست و هری احتمال میداد که دنبال لویی رفته باشه.
یک باره نگرانی تمام وجود هریو در بر گرفت ،باید کاری میکرد و گرنه معلوم نیست چه اتفاقی قراره برای لویی بیفته.اگه اون مرد بکشتش چی؟حتی فکر کردن بهش لرزی به بدن هری انداخت و هری دقیقا نمیدونست از کی جون لویی اینقدر براش مهم شده.شاید چون یه بار لویی جون همهاشونو نجات داد و اون باید همین کارم بکنه. اره اون الان باید دنبالش بره و مطمن شه که کسی قرار نیست اونو بکشه یا همچین چیزی.
نیم نگاهی به مردی که همراه اون سیاهپوش اومده بود انداخت و وقتی مطمن شد اون حواسش نیست،سریعا بلند شد و از واگن خارج شد.وارد راهروی تنگی شد و از بین مردمی که مشغول رفت و امد هستند،رد شد.وقتی به اخر راهرو رسید.یعنی جایی که فقط یک سرویس بهداشتی بود؛چشماشو ریز کرد و به اطراف نگاه کرد.
ESTÁS LEYENDO
illegal|l.S
Fanficعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...