شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش آن هستیم،خود سودمند باشد؛چیزهای بزرگ را تنها میتوان از راه دور دید.دوری همیشه بد نیست؛گاهی کمک میکنه که انسان،قدر داشتههاش رو بیشتر بدونه و برای از دست ندادنشون قویتر بجنگه.
***
با شنیدن صدای در چشماشو به سختی باز کرد؛احساس کرختی و خستگی میکرد و وقتی از جا بلند شد،گردنش صدای بدی داد و سرش برای ثانیهای گیج رفت.به سختی خودشو به در اتاق رسوند و قفلو باز کرد.دستگیرهی در رو فشار داد و درو باز کرد؛نگاه گیج و خمارشو به شخصی که پشت در بود داد؛لیام بود.
لویی خمیازهای کشید و شلو وِل به چارچوب در تکیه داد."سلام"صداش،مثل همیشه،خشدار بود و ته گلوش مزهی تلخ و منزجر کنندهای رو حس میکرد.
لیام دستاشو روی سینهاش جمع کرد و با نگاهش صورت بیحال و رنگ پریدهی لویی رو برسی کرد.
"الکس منتظرته"اون به سردی گفت.لویی اخم کوچیکی کرد؛دلخور شد از اینکه لیام حتی جواب سلامشو نداد.
"اَم...میشه بهش بگی که بدون من بره،من امروز واقعا نمیتونم کاری رو انجام بدم"
اون با دستپاچگی گفت و دستشو ناشیانه پشت گردنش کشید.لیام با شک ابروی بالا انداخت"چرا؟"
لویی اه کشید."نمیدونم...فقط خیلی خستمه و هنوزم خوابم میاد"لویی زیرلب گفت و نگاهشو،که به طور کاملا دراماتیکی مظلوم بود،رو به لیام داد.
لیام چشماشو چرخوند و پوفی کشید.
"بسیار خب؛هری ممکنه امروز عصر بیاد پس فقط چند ساعت وقت داری که اینجا استراحت کنی"خواب به طور کامل از سر لویی پرید و ناخوداگاه صاف ایستاد و چشماش گرد شدند.سخت جلوی نیششو گرفت که باز نشه؛هری داشت برمیگشت،بالاخره!
"این عالیه!"اون تقریبا هیجان زده گفت و لیام به خوبی تونست لرزش صداش رو تشخیص بده؛اون ابروی بالا انداخت و چپچپ نگاهش کرد.
"شت؛منظورم اینکه...اینکه..."لویی زیرلب منمن کرد."اَم...خیلیخب؛باشه"خجالت زده زمزمه کرد و با حرص پوست لبشو جویید.
لیام چشم غرهی وحشتناکی بهش رفت قبل از اینکه بچرخه و ازش دور بشه.به محض اینکه لیام از خونه خارج شد،لویی درو بست و همونجا،با لبخندی بزرگ و تنی که از خجالت و هیجان داغ شده،به در تکیه داد و اجازه داد که صدای خندهاش توی فضای اتاق اِکو بشه.
نگاهشو دور اتاق چرخوند و وقتی وضع تشک هری رو،که دیشب اون روش خوابیده بود رو دید،ذوق زده و با صدای بلندتری خندید.حالا میفهمید که چرا گردنش درد میکرد؛اون اصلا روی بالش نخوابیده بود، اون بالش رو توی خواب از زیر سرش کشیده و بغل کرده بود.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...