24|ready to run

1.5K 361 148
                                    

There's a lightning in your eyes I can't deny
Then there's me inside a sinking boat, running out of time
Without you I'll never make it out alive
But I know, yes I know we'll be alright.







"اره خب...شاید بخاطر اینکه از صبح تا الان دارم خیابونارو متر میکنم.نه؟..شایدبخاطر اینکه سردمه و اها ...اینم یادم رفت بگم!گرسنه و تشنمم هست.خب دیگه چی...قضیه بلیطم بگم؟! "

لویی پشت سرهم حرف زد.باورش سخته که این همه حرف از دهن لویی خارج شد.اون در حالت عادی بیشتر از پنج کلمه نمیگفت!

هری ریز خندید و بی توجه به اون به طرف دیگه‌ای خیابون رفت.تابلویی که دورش چراغ‌های کوچکی بودن،نظرش رو جلب کرد!
"اینقد غر نزن.بیا"

لویی اخم کرد و سرجاش ایستاد"هی..کجا داری میری؟؟"

پسر چشم سبز بی توجه به لویی ،قدم‌هاشو به طرف دیگه‌ای خیابون سوق داد وخب لویی چاره‌ای جز دنبال کردنش نداره.هری فکر میکرد که هر دو خسته‌اند ونیازی به یکم ریلکس کردن دارند پس؛چه جایی بهتر از 'بار'‌وجود داره؟!


***





وقتی پشت سر هری وارد شد،هوای مرطوب وگرمی صورتش رو نوازش کرد و این حس خوبی بهش ‌میداد.صدای موسقی اروم اولین چیزیه که نظرشو جلب کرد و بعد به اطراف نگاه کرد.برخلاف تصورش اینجا شلوغ بود و چند نفری مشغول نوشیدن و بگوبخند و رقصیدن بودند.

'کی این وقت شب میاد بار؟'لویی از خودش پرسید و بازم نگاهشو دور فضا چرخوند.

فضای گرمی بود با دکوراسیون چوبی ساده.چندتا صندلی پایه بلند جلوی پیشخوان بود و چندتا میز و صندلی در اطراف.از نظر لویی بطری‌های مشروبی که داخل قفسه‌ی که روی دیوار بود،مرتب کنار هم چیده شده بودند،تنها وجه زیبایی این بار بود.

" چرا اومدیم اینجا؟! "
لویی،در حالی که روی صندلی پشت پیشخوان می‌نشست، با صدای ارومی از هری پرسید.دستاشو از جیب‌های کتش دراورد و روی پیشخوان چوبی گذاشت.

" همینجوری!"

هری بعد از اینکه روی صندلی کنارش جا گرفت،گفت و در اخر شونه‌هاشو بالا انداخت.
لویی چیزی نگفت و فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد سپس، سرشو اطراف چرخوند و به مردم نگاه کرد.

هری سفارش دو لیوان نوشیدنی داد و پسر پشت پیشخوان مشغول اماده کردن اون‌ها شد.سر هری چرخید و چشماش روی نیمرخ لویی ثابت موند و بعد روی دستاش که روی پیشخوان بودند. دست‌های لویی کوچیک بودند و هری نمیدونست چرا این‌ موضوع باعث میشه که بخواد مثل احمقا لبخند بزنه.

اون،با حس سنگینی نگاه هری روی خودش، سر چرخوند و بهش نگاه کرد.با دیدن نگاه‌ خیره و لبخند احماقانه‌اش ابروی بالا انداخت و سری به معنای 'چیه' تکون داد.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now