زمانی که حقیقت برای ما تلخه،ما دروغ میگوییم؛بهخودمون و به دیگران و اون دروغ رو تا جایی تکرار و باور میکنیم که فراموش میکنیم حقیقتی اصلا وجود داره اما،همه چیز حتی دروغها در خدمت حقیقت هستند؛سایهها نمی تونن آفتاب را خاموش کنند.***
بعد از چند دقیقه که بنظر میرسید نفسهاش به حالت نرمال برگشته بودند؛بدون توجه به خیسی روی شکمش،غلتی زد و خودشو روی بدن هری بالا کشید.هری به ارومی نگاهشو از سقف گرفت و به چشمهای ابیِ لویی دوخت.
لویی سرشو جلوتر برد و با ملایمت و ارومی،خیلی کوتاه لبهای هری رو بوسید.
"تولدت مبارک!"هری لبخند محوی در جواب بهش زد.لویی برای اخرین بار به چشماش نگاه کرد قبل از اینکه از جا بلند شه.لبهی تخت نشست و بعد به ارومی روی پاهاش ایستاد؛به محض اینکه کمرشو صاف کرد،درد بدی توی تمام بدنش پیچید.چشماشو بست و اجازه داد که نفس حبس شدهاش،ازاد بشه.
میتونست نگاه خیرهی هری رو روی بدنش حس کنه بنابراین بدون اینکه صدای از خودش ایجاد کنه و با گاز گرفتن لبهاش،با قدمهای ارومی به سمت حموم رفت.حولهای از حموم برداشت و خیسش کرد؛همونجا شکمشو باهاش تمیز کرد و بعد حولهی دیگری برداشت و دوباره به اتاق برگشت و اونو به سمت هری پرت کرد.
همونظور که مشغول تمیز کردن دست و شکمش بود،زیر چشمی به لویی که مشغول پوشیدن باکسرش بود،نگاه کرد.نگاهش روی تکتک اجزای بدن اون چرخید؛روی کمر،استخونها،شونههاش و..!
'خوب نگاهش کن هری.اون یه پسره،یه مرد؛درست مثل تو'صدایی در مغزش فریاد کشید و اونو به خودش اورد.انگار که تازه چشمهاش باز شده بود و تازه میتونست حقیقت قضیه رو ببینه.
لویی کمرشو صاف کرد و به سمت هری چرخید؛با دیدن نگاه خیرهاش روی خودش ابروی بالا انداخت و به سمتش رفت.
"چیه؟"اون با خنده،همونطور که روی تخت مینشست،پرسید.هری اب دهنشو قورت داد و حوله رو روی زمین انداخت."چیزی نیست"زیرلب گفت و سرشو روی بالش جابه جا کرد؛لحاف رو روی پایین تنهاش بالا کشید و به افکار ازاردهندهاش اجازهی تسلط روی مغزش رو داد.
مغزش توانایی تجزیه و تحلیل اتفاقات اخیر رو نداشت و هری در این لحظه کلافه بود؛انگاری که چیزی روی سینهاش سنگینی میکرد.
لویی اخم کوچیکی کرد؛دوست داشت که الان کنار هری دراز بکشه و شاید قبل خواب یکم باهم صحبت کنند ولی با دیدن اخم و حالت صورت هری_که خیلی واضحه یه چیزی داره اذیتش میکنه_از تصمیمش منصرف شد.به تاج تخت تکیه داد و اجازه داد سکوت پر تنشی که بینشون به وجود اومده،جریان پیدا کنه.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...