از سرما بیشتر توی خودش جمع شد و دستاشو مشت کرد؛درد بدی رو توی کمر و شونههاش حس میکرد.کمکم هوشیار شد و چشماشو به سختی باز کرد.نمیدونست کی اما یادشه که خودش و هری بعد از دقایقی حرف زدن،هر دو از خستگی بیهوش شدن و به خواب عمیقی فرو رفتند.سرشو به ارومی از بالش بلند کرد و نگاهشو به پنجرهی وسط سالن دوخت؛هوا تاریک شده بود و این نشون میداد که اونا وقت زیادی رو صرف خوابیدن کردن.
دست روی شونهی هری گذاشت و همونطور که سعی میکرد از جا بلند شه،به اون تکونی داد."بیدار شو هری"لویی با صدای خشداری گفت و چندتا ضربهی ارومی به شونهاش زد.
طبیعتاً هری هیچ تکونی نخورد؛صادقانه لویی هم انتظاری جز این نداشت.با کمک دستاش از جا بلند شد و به سمت حموم رفت.وقتی دوباره به سالن برگشت،از دیدن هری که سر جا نشسته و سرشو پایین گرفته بود،اندکی تعجب کرد.
"چه عجب بیدار شدی"لویی با طعنه گفت و به سمت پنجره رفت تا اونو ببنده چون هوا به شدت سرد بود.
هری سرشو بالا گرفت و به سختی لای پلکهاشو باز کرد."سلام"اون با صدای گرفتهای ناشی از خواب گفت و مشغول مالیدن چشمهاش شد.
لبخند محوی روی لبهای لویی نشست؛هری خوابآلود مورد علاقهاش بود.خیلی زود پنجره رو بست و به سمت هری رفت.وقتی جلوش ایستاد،هری دستاشو بالا آورد و بیحرف از لویی خواست که برای بلند شدن کمکش کنه.لویی خندید و با گرفتن مچ دستهاش،اونو بالا کشید و کمکش کرد که روی پاهاش بایسته؛البته این برای لویی کار خیلی سختیه چون هری یجورایی سنگین بود.
هری با حلقه کردن دستهاش دور شونههای لویی،اون رو جلو کشید و بغلش کرد.این کارش باعث شد که لویی بیصدا بخنده؛گفته بود که چقدر این بغلهای یهویی _اما شیرین_ رو دوست داره؟
هری سرشو توی گردن لویی فرو کرد و لویی متقابلا بغلش کرد؛دستاشو دور کمر هری حلقه کرد و فاصلهی بینشون رو از بین بُرد.برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندن؛لویی واقعا هیچ شکایتی از این وضع نداشت.اون عاشق حس کردن نفسهای گرم هری رو پوستش بود.
هری نوک بینیاشو روی گردن لویی کشید و بوی تن پسرو وارد ریههاش کرد قبل از اینکه بوسهی ریزی روی پوستش بزاره؛اون سرشو بالا اورد و بیحرف به چشمهای ابی لویی خیره شد.لویی لبخند محوی بهش زد قبل از اینکه قدمی به عقب برداره و ازش جدا بشه.هری با اکراه ازش جدا شد و در حالی که پاهاشو میکشید،به سمت حموم رفت.
لویی تصمیم گرفت که به آشپزخونه بره و ژاکتشو برداره؛یادشه که آخرین بار اونجا گذاشته بودش.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...