'لویی؛دوستم'کلمات برای بار هزارم در مغزش تکرار شدند و اون باید میفهمید؛باید از همون اول میفهمید که یه چیزی این وسط غلطه.از همون روزی که اون پسر رو دیده بود،از همون لحظهای که هری بخاطر دعواش با اون کل شب رو نخوابید و از همون دقیقهای که دعواشون رو شنیده بود،باید میفهمید.
سرش رو بالا گرفت و به نامزدش،که حسابی در افکارش غرق شده بود،چشم دوخت.برای خودش متأسف بود؛برای عشقی که در سینهاش داشت.از خودش بابت تقدیم قلبش به اون مرد شرمنده بود.
اون هرگز از هری نپرسید که کجا بودی،چرا نیومدی یا چرا اومدی؛اون بیهیچ قید و شرطی قبولش کرد.برخلاف هری _که حتی الان هم حلقهاش رو دستش نمیکرد_ اون دختر برای لحظهای هم حلقهاش رو از انگشتش در نیاورده بود چون حس میکرد اینجوری به اون مرد نزدیکتره.سرش رو پایین انداخت و به اون فلز طلایی رنگ نگاه کرد.شاید قبلاً با دیدنش حس میکرد که متعلق به هریه،اما حالا حس میکرد که برق اون حلقه داشت مسخرهاش میکرد.
آشلی همه چیزش رو تقدیم هری کرده بود؛قلبش،روحش و حتی جسمش.در شبی که مطمئنه هری اون رو فراموش کرده،اون باکرگیش رو تقدیم کرده بود.کاری که با اخلاق و ارزشهای اون در تضاده،اما اینکار رو برای هری انجام داد؛برای اینکه بهش نشون بده که چقدر دوستش داره.
ولی حالا همه چیز عوض شده بود،حالا میتونست حقیقت رو ببینه.حالا میفهمید که چرا اون مرد به ندرت میبوسیدش یا چرا اصلاً کنارش نمیخوابید.حالا چشمهاش باز شده بودند.
دوباره از پشت میز به هری نگاه میکنه.این قرار بود یک شام آرام و پر از خنده باشه،اما نه.
نه تا وقتی که هری به چیزی به جز اون پسر فکر نمیکرد.اون مرد از وقتی که برگشته بود،بدون هیچ حرفی روی صندلی مجاور پنجره،نشسته بود و سیگار میکشید.به نظر میرسید که سخت در حال فکر کردن باشه.
آشلی به خوبی میدونست تا وقتی که اون پسر وسط زندگیشون،درست بین خودش و هری قرار گرفته باشه،اونها قرار نیست خوشبخت بشند.اما اون سعیاش رو برای از بین بردن هر اثری از اون پسر خواهد کرد و نه؛اون قرار نیست از مردش دست بکشه.
چند روز به سرعت باد گذشتند و برخلاف هری،آشلی سخت در این چند روز درگیر آماده کردن خودش برای مراسم روز پنجشنبه بود.
هری نه تنها هیچ ذوقی براش نداشت،بلکه حتی نمیتونست تصورش کنه.اون قرار بود فردا به طور رسمی به اون دختر متعهد بشه،چیزی که پدر و مادرش و حتی عموش آرزوش رو داشتند.میدونست که نباید حس پشیمونی داشته باشه _چون این راهیه که خودش انتخاب کرده بود_ ،اما پشیمون بود و نمیدونست که باید چیکار کنه.در یک دو راهی بزرگی گیر افتاده بود.
BINABASA MO ANG
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...