"لویی..."با حس دستی که به ارومی تکونش میداد و صدایی که مدام اسمشو صدا میزد،به سختی لایِ چشماشو باز کرد.نالهای کرد و دستشو روی سرش گذاشت."سَرم!"اون با بیحالی زمزمه کرد و دوباره چشماشو بست.
اینبار صدای سَم واضحتر به گوشش رسید.
"تا تو بیدار شی من برات یه فنجون قهوه اماده میکنم.زود بیا پایین؛باشه؟"سم گفت و لویی به ارومی سر تکون داد.
نای بلند شدن نداشت اما باید از اینجا میرفت؛به سختی سر جا نشست و نگاه گیجشو دور اتاق چرخوند.کفشاشو پوشید و از جا بلند شد؛به محض اینکه ایستاد سرش گیج رفت و جلوی چشماش سیاه شد.چند بار پلک زد تا حالش جا بیاد و بعد با بدبختی از پلهها پایین رفت.جیسون رو پشت پیشخوان مشغول تمیز کردن لیوانها دید؛بدون اینکه بهش چیزی بگه وارد دستشویی گوشهی بار شد.وقتی چند بار پشت سرهم به صورتش اب پاشید،حالش بهتر شد و تونست اطرافشو واضح ببینه.
اون جدا باید از مست کردن و نوشیدن الکل دست بکشه و اگر نه بعید نیست یه روزی جنازهاشو از طرف خیابون جمع کنند.
وقتی از دستشویی خارج شد،به سمت پیشخوان رفت و روی صندلی نشست.سم با یک فنجون قهوه به سمتش اومد و اونو جلوش گذاشت.لویی تشکر ارومی کرد و مشغول نوشیدن قهوهاش شد؛اون برای هوشیار شدن کمکش میکرد.
سم به پیشخوان تکیه زد.
"حالت خوبه؟"اون با مهربونی پرسید.لویی سر تکون داد."اره؛ممنون سَم"
اون با گیجی گفت و اخرین جرعه رو از قهوهاش نوشید قبل از اینکه از صندلی بلند شه."داری میری؟"سم با تعجب پرسید و نگاه سوالیشو به چشمهای لویی دوخت.
سر تکون داد."اره،فکر کنم"
"ولی کجا؟کجا رو داری بمونی؟"
سم با کنجکاوی پرسید؛از پشت پیشخوان بیرون اومد و جلوی لویی ایستاد.لویی دستهاشو تو جیبهاش فرو کرد و با همون حالت شونه بالا انداخت."نمیدونم؛احتمالا از لندن برم.یه جایی پیدا میکنم"
سم با اندکی ناراحتی سر تکون داد و دست روی بازوی لویی کشید."بهمون سر بزن؛باشه؟"
لویی لبخند محوی زد و سر تکون داد؛از دروغ گفتن بدش میومد اما باید یه چیزی میگفت تا دست به سرش کنه."حتما؛قول میدم"بازم یه قول دروغ دیگه!
"فقط،یک مشکلی هست؛با خودم گفتم شاید بتونی کمکم کنی"اون با تردید گفت.
سم نگران نگاهش کرد.
"اگر بتونم حتما؛چه مشکلی؟"لویی لباشو با کلافگی روی هم فشرد،قبل از اینکه شروع کنه به صحبت کردن:
"به یکم پول نیاز دارم؛میتونی بهم قرض بدی؟"
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...