در جنگها برنده مفهومی نداره؛جنگ يعنی باختن محض!***
لویی با سرعت به جلو میرفت و به افرادی که تنه میزد،توجهی نمیکرد.چشمهاش دائم در حال چرخیدن به اطراف و به دنبال پیدا کردن لیام بودند.افراد دائم در حال رفت و آمد بودند و این کارش رو سختتر میکرد.
یک ساعتی از بیدار شدنش میگذشت و در این یک ساعت،ده دور تمام این مکان رو قدم به قدم به دنبال هری گشته اما هیچ اثری ازش نبود.دلشورهی بدی به جون لویی افتاده بود و امیدوار بود که اتفاق خاصی برای هری نیوفتاده باشه.
"هــی!مواظب باش"
"ببخشید"با گیجی زیرلب گفت وقتی بدنش به بدن یکی برخورد کرد و بالاخره تونست لیام رو پیدا کنه.اون کنار الکس و چند نفر دیگه ایستاده بود؛بیمعطلی به سمتش رفت.
لیام با دیدن لویی که با ظاهری آشفته به سمتش میاومد،رو از الکس گرفت و چند قدم به سمت لویی برداشت."چی شده؟"
لویی بیاراده به مچ دست لیام چنگ زد."هری،پیداش نمیکنم"اون با نگرانی گفت و بدون توجه دست لیام رو محکم فشرد."تمام اینجا رو چند بار گشتم؛نیستش"
لیام با نگرانی دست روی بازوی لویی گذاشت؛اون پسر تقریباً داشت پس میافتاد و چهرهاش رنگ گچ شده بود."آروم باش،باید جایی رفته باشه یا همین..."
صحبت لیام با شنیدن صدای ناگهانی شلیک گلوله قطع شد و ناتمام موند.برای لحظهای همه سکوت کردند و به جایی که صدا ازش اومده بود،خیره موندند.نفس لویی و لیام توی سینهاشون حبس شد و حالا،دلشورهی لویی به لیام هم منتقل شده بود.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یا کاری بکنه،الکس دوربین شکاری دو چشمیاش رو برداشت و روی چشمهاش گذاشت تا وضعیت رو چک کنه."چیزی نمیبینم"اون بعد از لحظاتی گفت.
"من حس خوبی ندارم"لویی با نگرانی گفت و نگاهش رو به لیام دوخت."ممکنه هری باشه،بیا بریم چک کنیم"اون با خواهش گفت و با دیدن موافقت لیام،جلوتر از اون شروع به حرکت کرد اما هنوز دو قدم برنداشته بود که الکس جلوش رو گرفت.
"فکر میکنی داری کجا میری؟"الکس با بدخلقی گفت و جلوی راه لویی ایستاد.
لویی اخم کرد.در این لحظه،هیچ چیزی نمیتونست متوقفش کنه و اون قرار نیست به حرفهای کسی مثل الکس گوش بده."ممکنه هری باشه.فقط محض اطمینان اطراف رو چک میکنیم"به سادگی توضیح داد و از کنارش گذشت تا به راهش ادامه بده اما اینبار،مچ دستش اسیر انگشتهای محکم الکس شد.
STAI LEGGENDO
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...