6|i've told you,no guns

1.5K 434 100
                                    






"لیام،آلمانی ها اینجان!"

کلماتی که از دهن لیو خارج شدند،قبل از اینکه به مغز لیام برسند به قلبش‌ هجوم بردند و برای چند ثانیه واقعا حس کرد قلبش ایستاد.

قبل از اینکه حرکتی کنه لویی از کنار هردو گذشت و بیرون رفت و لیو دنبالش؛لیام هم به خودش اومد و دنبال اون دو رفت.سر لویی چرخید و با دیدن هری که یقه‌ی یکی رو گرفته بود و داد میزد به سمتشون رفت.

"الان باید بهم خبر بدی لعنتی؟پس حواستون کجا بود؟ها؟"

هری بقدری عصبی شده بود که باید قبل از انجام هر کاری عصبانیتشو سر کسی خالی کنه.اون دو نفر رو به عنوان نگهبان از اطراف گذاشته بود اما مسولیتشونو به خوبی انجام نداده بودند و حالا همه  یجورایی گیر افتادند.

لویی همراه با لیام به سمتشون رفت و لیام با صدای بلندی پرسید:
"چیشده؟!"

دست های هری از دور یقه‌ی پسر افتادند و اونو به عقب هل داد و ازشون دور شد؛عصبی بود،خیلی عصبی.

پسر ترسیده نفس نفس میزد و با ترس به لیام نگاه کرد."تازه...تازه وقتی اون طرف جنگل بودم یک ماشین...یک ماشین پر سرباز دیدم.نازی بودند و مسلح.زودتر خودمو به اینجا رسوندم.قسم میخورم خیلی زود خودمو رسوندم"

"خیلی خب،اروم باش"قبل از اینکه لیام فرصت انجام کاری رو داشته باشه هری در حالی که کت سبز رنگشو به تن میکرد داد زد:

"فرانک،لیام،مایک اسلحه‌اتونو بر دارین و پشت سرم بیایید"

"چی؟صبر کن هری"لیام گفت و به سمت هری دویید تا به اون پسر قد بلند برسه."صبر کن ببینم،بدون ماشین؟"

هری ایستاد و خشاب تفنگشو چک کرد."اره بدون ماشین.با ماشین بریم متوجه میشن.میخوام قبل از اینکه پاشون به اینجا برسه،بمیرن"

لیام سرشو تکون داد و همراه هری حرکت کردند و پشت سرشون مایک و فرانک که یجورایی دست چپ و راست هری بعد از لیام بودن،راه افتادن.

لویی همونجا سر جاش ایستاد و با قیافه‌ی که ازش سوال میباریید به یک درخت زل زد.بقیه متفرق شدند و خودش همونجا تنها موند.الان چه فاکی اتفاق افتاد؟هری فقط با سه نفر برای مقابله با اون ها رفت؟لعنتی فقط چهار نفر؟اگر ماشین های دیگه‌ی باشه چی؟اگر تعداد سربازها زیاد باشه چی؟

چندبار تندتند پلک زد تا موقعیتو درک کنه و به اتفاقی که افتاده فکر کنه.

'نه لویی تو نباید اینکارو کنی!
+اینکارو میکنم.
_چرا؟
+جوابی ندارم!'

بعد از جنگی که با خودش به راه انداخت نفس عمیقی کشید و راهشو به سمت چندتا پسری که دور هم نشسته بودند و حرف میزدند،کج کرد.

illegal|l.SOnde histórias criam vida. Descubra agora