"احمق...من یه احمقم!"پسر چشم ابی همانطور که زیر لب به خودش لعنت میفرستاد؛قدماشو با حرص روی زمین میکوبید؛گویا با این کار اروم میشد.اون بیشتر از دست خودش عصبی بود؛عصبی بود که چرا جواب اون فرفری خودشیفته رو نداده!
چرا نتونسته بود از خودش دفاع کنه و فقط به حرفاش گوش داده.اگه قرار بود کسی از اونها دادو بیداد و دعوا راه بندازه،اون شخص باید لویی میبود نه هری.برای بار هزارم،کلافه پاشو محکم روی زمین کوبید که مقداری گِل و خاک شلوار و کفششو کثیف کرد.
" فاک "
ایستاد و سرشو پایین گرفت؛با دیدن وضعش نزدیک بود بزنه زیر گریه.چرا این اتفاقات باید دقیقاً برای اون بیفته؟در حالی که هری،الان کنار شومینه نشسته و احتمالا داره از قهوه یا چایی داغش لذت میبره!
با دوباره به یاداوردن این قضیه،نالهای سر داد و سرشو بالا رو به اسمون گرفت.
" من یه احمقم نه؟من باید به جای مثل مجسمه ایستادن و گوش دادن به چرتو پرتاش،با مشت میزدم تو صورت گوه و خوشگلش! "لویی با حرص رو به اسمون گفت و دستاشو به این طرف و اون طرف حرکت میداد.
قطرههای بارون روی صورتش مینشست و این یکم چشماشو اذیت میکرد اما اون اهمیت نمیداد.البته که اون قرار نیست اهمیت بده؛اون قرار نیست به خیس شدنش،پر گِل و خاک شدنش،کثیف شدن لباساش،سرفه و عطسههای لعنتیش و هزارتا مصبیت دیگهش توجه کنه؛اون الان عصبی بود و فقط نیاز داشت که برای یک بار ،فقط یک بار دیگه اون موجود رو مخو ببینه تا خواستهاشو عملی کنه.
"عوضیِ کثیف...فکر کرده کیه؟!"اون تقریباً فریاد کشید و با حرص موهاشو از صورتش کنار زد؛اون تارهای لعنتی.با شنیدن صدای وحشتناک بوق پشت سرش،از جا پرید و به سرعت سرجاش چرخید؛با تعجب به مردی که سرشو از پنجرهی ماشین بیرون اورده و با اخم نگاهش میکرد،خیره شد.
"دیوونهیی مرد؟چرا وسط جاده ایستادی؟"اون مرد با اخم بهش پرید.
لویی اول با تعجب به اون و ماشینش نگاه کرد.'به خیر گذشت'اون تو مغزش به خودش یاداوری کرد و نامحسوس نفس حبس شدهاشو بیرون داد.
صداشو صاف کرد و دوباره اخماشو توهم کشید."به تو چه؟مگه مسئول اینجایی؟"اون به مرد مقابلش،با گستاخی گفت.
"به من چه؟...نزدیک بود بکشمت رفیق"اون مرد گفت و با چشمهای ریز شده به لویی نگاه کرد.لویی با بیخیالی شونه بالا انداخت و از راهش کنار رفت.
"حالا هرچی.راهتو بکش و برو!"اون با بی حوصلگی بهش پرید؛حوصلهی یه دعوا و بحث دیگهای نداشت.
"حالا کجا میخوای بری زیر این بارون؟"اون مرد با کنجکاوی پرسید.لویی کلافه پوفی کشید؛هیچ از ادمای فضول خوشش نمیاد.گرچه باید به این اعتراف کنه که سوال مرد،باعث شد که لویی به فکر بیفته.اون یه مشکلی بزرگی در پیش رو داره و اون مشکل بارون بود.لویی چطور میتونست تمام راهو تا خونه زیر این بارون تحمل کنه؟به خصوص که الان سرما خورده و سرش گیج میره.اون واقعا مطمن نبود که بتونه سالم به روستاشون برسه؛احتمالا وسط راه از هوش میرفت.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...