[انگلستان_۱۹۴۰]صداهایی که از بالا میومد،در دلش اشوب بر پا میکرد؛قلبش محکم خودش رو به سینهاش میکوبید و نفسش حبس شده بود.
اندرو کالینز،مردی چهل سالهی مسیحی که با دو دختر کم سن و سالش در این روستا زندگی میکردنند،حالا مشغول جواب دادن به مامور آلمانی بود.یک سال از شروع جنگ جهانی دوم میگذره؛یک سال از اینکه انگلیس، مستعمرهی آلمان شده.یک سالی که این کشور شاهد قتل و از دست دادن میلیون ها نفر از مردمش بود.سیاست یهود ستیزی هیتلر، باعث شده بود که در این اطراف دیگر هیچ یهودی دیده نشه و حالا تنها یهودیان موجود در این روستا،خانوادهای اون و خانوادهای اقای کلارک بودند.اونها در زیرزمین خونهی اندرو پنهان شده بودند تا از دست سربازان المانی در امان باشند.
مامور المانی، که مشخص بود مقام بالای داره با لهجهی المانیش شروع کرد انگلیسی صحبت کردن.پسر چشم ابی،اروم روی جعبهی ایستاد تا صداشون واضح تر به گوشش برسه.
"به من اطلاع دادند که دو خانوادهای یهودی در این روستا هستند؛این خبر درسته اقای کالینز؟!"مامور با تحکم پرسید و نفس در سینهی همه حبس شد.
"نه قربان،من...من بهتون اطمینان میدم که هیچ یهودی اینجا نیست"اندرو با استرس جواب داد.
مامور نیشخندی زد.به اسلحهاش که روی میز بود نگاه کرد و انگشت اشارهاش رو اروم روی اون کشید."میدونی کالینز،اگر با دولت همکاری کنی و منو عصبی نکنی،میتونم بزارم که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه و بهت قول میدم که قرار نیست این دو فرشتهی زیبا اسیب ببینند"اون گفت و به دو دختر ترسیدهای که گوشه اتاق نشسته بودند اشاره کرد."در غیر این صورت مطمن باش که این خونه رو به حموم خون تبدیل میکنم"
اندرو اب دهنش رو قورت داد؛میترسید،خیلی هم میترسید.اما اون به مارک و کارلوس قول داده بود.به مارک قول داده بود که مواظب خانوادهاش باشه؛پس قولش چی میشه؟ولی دختراش،خودش،پس اون ها چی؟!
مامور با دیدن چشمان قرمز شدهی اندرو و لرزش شدید دستاش،مطمن شد که اون مرد چیزی میداند.اروم از صندلی نیمخیز شد و به سمت اندرو متمایل شد."کجان؟براساس چیزی که شنیدم باید هفت نفر باشند،هفت یهودی کثیف،کجان؟"با ارام ترین لحن ممکن پرسید و منتظر به مرد نگاه کرد."اون ها اینجان ؟تو این خونه؟"
اندرو پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد که قطرهی اشکی از چشم هاش چکید.سرش رو اروم به معنای اره بالا و پایین کرد که موجب شکل گرفتن نیشخندی روی لب های مرد المانی شد.
"توی زیر زمین؛اره؟"
"اره!اره!"
"بسیار خب،هیچ حرکتی نمیکنی تا من سربازهارو صدا کنم.نشنوم صداتو،فهمیدی؟"
اندرو تندتند سرش رو بالا وپایین کرد و ترسیده به اون مامور نگاه کرد.مامور به ارامی از صندلی بلند شد و به سمت در خونه رفت تا سربازهارو صدا کنه.با اشارهی که به اون ها داد،تعداد زیادی سرباز وارد خونهی کالینز شدند.
و بعد از اون تنها چیزی که لویی دید،سربازان نازی با لباس مخصوص که اون هارو از زیر زمین بیرون کشیدند و روی زمین انداختند.
هیچی از اطرافش نمیفهمید؛صدای گریهی خواهراش و مادرش رو میشنید اما نمیتونست کاری کنه.بیشتر از نوزده سال سن نداشت و خب مثلا میتونست چیکار کنهاون قراره بردهی المانی ها بشه.
با شنیدن صدای شلیک گلوله و جیغ خواهراش سرش رو بالا گرفت و به اون ها نگاه کرد.جسد بی جون خانم کلارک جلوی چشمش بود و نمیتونست نگاهشو از اون بگیره.صدای شلیک گلوله دوباره بلند شد و اینبار دختر اقای کلارک و بعد از اون خواهراش و مادرش.
صحنهی دلخراشی بود که لویی با چشم های گرده شده شاهدش بود.حس میکرد نفس هاش سنگین شده بودند و اکسیژن کافی در هوا وجود نداره.پارسال پدرش و حالا مادر مهربونش،خواهرای کم سن و سالش؛خانوادهاش نابود شده!
تنها کسانی که زنده موندند،خودش و اقای کلارک که کارلوس نام داشت؛مردی سی ساله که چند سال پیش ازدواج کرده بود و یک دختر ۵ ساله داشت.اره 'داشت' چون الان دیگه نداره.لویی ارزو میکرد که همین الان بمیره و فراموش کنه چیزی روکه دیده؛اون فقط نوزده سالشه و تحمل این همه سختی رو نداره.با لگدی که سرباز به کمرش زد چشماش فورا باز شد و سرش رو بالا گرفت.
"شما دوتا؛پاشید"سرباز گفت و لویی و کارلوس به سختی از جا برخواستند و پشت سر سربازها به سمت ونهای مشکی رنگ راه افتادند.
این شیوهی کار آلمانی ها بود.زنان رو میکشتند و مردها رو اسیر میگرفتند تا به عنوان سرباز تمرین ببینند.و چه ذلتی بیشتر از این که برای دشمن کار کنی.لویی میدونست که این اتفاق دیر یا زود خواهد افتاد ولی براش اماده نبود.اون یه پسر ساده بود و کارلوس،کارلوس یک کشاورز بود که زمین بزرگی داره و در اون کار میکنه؛گهگاهی هم لویی کمکش میکرد.
درواقع لویی اون کار خاصی نداشت.بعضی اوقات به شکار می رفت و خرگوش یا موجودی که قابل خوردن باشه رو شکار میکرد تا شکم خانوادهاش رو سیر کنه.تنها مهارتی که داشت استفاده از چاقو بود.لویی علاقهی زیادی به شکار با چاقو یا تیروکمان داره و به دلیل تمرکز زیادی که موقع انجام دادنش داره،تو این کار موفق بود.
سوار ون شدند و راه افتادند تا از روستا خارج شن؛و در اخر تنها چیزی که لویی از خانوادهاش به یاد داشت،اجسادی که در خون غرق شده بودند.
💚💙
این هم از پارت اول^~^
یه نمه ترسناکه؛میدونم😂من تو پارت معرفی هم گفتم.پارتهای اول فیک یه نمه مزخرفن ولی با مرور زمان بهتر میشن.امیدوارم دوست داشته باشید:>
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...