"قراره چی شکار کنیم حالا؟"لویی در حالی که پشت سر هری قدم برمیداشت و هر دو از بین درختها رد میشدند،پرسید."هرچی که بشه خورد"
لویی سرشو به معنای فهمیدن تکون داد،گرچه میدونست که هری نمیبینه.چشمهای تیزشو به اطراف چرخوند تا چیزی برای شکار پیدا کنه.
"میدونی،چند بار در موردش شنیدم،اما تا بحال از نزدیک ندیدم"هری بعد از چند دقیقه سکوت،بدون اینکه به سمت لویی برگرده،گفت.
لویی اخم کرد.منظورش چیه؟
"منظورت چیه؟"اون پرسید.هری ایستاد و به سمتش چرخید و شونهی بالا انداخت.حقیقتش اون برای گفتن چیزی که میخواست بگه،تردید داشت."منظورم رابطهی مرد..با مرده"
ابروهای لویی بالا پریدن.انتظار نداشت که هری بخواد در این مورد باهاش حرف بزنه.این یک چیز شخصیه و ربطی به هری یا هرشخص دیگهای نداره."هوم"ی کرد و توضیح بیشتری نداد.اون نمیخواست در مورد این موضوع صحبت کنه.نه الان،نه اینجا و نه با هری یا هرکس دیگهای!
"منظورم نه اینکه چیز بدی باشهها نه،.فقط غیر عادیه،میدونی؟"
"هیچ چیز عادی در مورد من وجود نداره"لویی با شیطنت جواب داد.
"اینو قبول دارم"هری باخنده گفت ولی با دیدن اخمهای لویی نیششو بست.سرفهای ساختگی کرد و با پسر چشم ابی همقدم شد.
"بهرحال منظورم این نبود"
"پس منظورت چی بود؟"
"منظورم اینه که،یعنی همجنس خودم چه جذابیتی میتونه برای من داشته باشه،میدونی چی میگم؟نه اینکه توهین کنما نه.من فقط نمیفهمم و برام عجیبه و..."هری تند تند حرف میزد و سعی داشت منظورشو درست برسونه.
لویی در واقع نمی دونست که به حرفهاش توجه کنه یا به حرکت دستهاش.اون خیلی داشت از دستاش استفاده میکرد اما از مغزش؛نه.
"هری!"هری دهنشو بست و با تعجب بهش نگاه کرد.
لویی ایستاد.قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا تو چشمهای سبز رنگ پسر نگاه کنه."هری،این مربوط به جنبهی ظاهری نیست.این یه اتفاقه.یه اتفاقی به اسم عشق"مکث کرد تا تاثییر حرفاشو تو چشمهای پسر ببینه."عشق همجنس یا جنس مخالف نمیشناسه.به اختلافها یا شباهتها توجه نمیکنه.عشق،عشقه هری.یک حس مقدسیه که تو جایی به اسم قلب اتفاق میفته"سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
لویی تا بحال نیاز ندیده بود که در این باره با کسی صحبت کنه یا براش توضیح بده اما هری...اون نیاز داشت که بهش بفهمونه!
"تو الان..."
لویی با شنیدن صداش سرشو بالا گرفت وبهش چشم دوخت.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...