با نزدیک شدنشون به اون محل،صدای حرف زدن و همهمه شدت گرفت ؛لویی از تعجب اخم کرد؛نیم نگاهی به هری انداخت؛اون هم داشت با ابروهایِ بالا رفته به روبه رو نگاه میکرد.هردو نزدیکتر رفتند؛تقریباً میشه گفت چیزی که میدیدند رو باور نمیکردند.لویی یادش نمیاد که قبلا این همه چادر اطراف خونه بودند.در واقع،یادش میاد که تعداد همشون بیشتر از پونزده نفر نبوده؛پس اینها کی هستند؟!چشماش اطرافو برسی کرد و نه،لویی نمیتونست از این بیشتر تعجب کنه!
هری بدون اینکه نگاهشو از روبه رو بگیره،سرشو به سر لویی نزدیک کرد.
"خب...فکر کنم بهتر باشه که یه درختی چیزی پیدا کنی و ازش بالای بری.فقط مطمئن باش که درست نشونه بگیری"اون با صدای ارومی نزدیک گوشش زمزمه کرد.
لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد نفسهای داغ هری رو که به گوشش برخورد میکردند،رو نادیده بگیره.
"ببخشید؟!"اون با صدای ارومی اعتراض کرد و دست به سینه شد؛چشماشو تنگ کرد و به نیمرخ هری نگاه کرد.
"یک؛من میمون نیستم که از درختا بالا برم.دو؛من هیچ چاقویی همراهم نیست.سه؛لیام اونجاست...برو ازش بپرس چخبره"لویی گفت و در اخر چشماشو چرخوند.هری نیم نگاهی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
"خیلیخب؛بیا بریم"
هر دو از تاریکی فاصله گرفتند و به سمت لیامی که کنار یکی از چادرها ایستاده و پشت بهشون مشغول صحبت کردن با یکی از افراد بود،رفتند.هری جلوتر بود و لویی با فاصله پشت سرش حرکت میکرد؛اون میتونست نگاهای یه سری رو روی خودشون حس کنه و ببینه؛این یکمی دستپاچهاش میکرد.
"لیام!"
هری با صدای محکم و نسبتاً بلندی صداش زد؛شونههای لیام بالا پریدن و به سرعت سرجاش چرخید.نگاه سوپرایز شدهاش رو به اون دو نفر دوخت و لبهاش به یک لبخند بزرگ از هم باز شدند.
"هری!" اون با صدای بلندی گفت و پشت بندش خندید؛فاصلهی بینشون رو با قدمهای بلندی طی کرد و دستاشو دور شونههای هری حلقه کرد.اون دو همدیگه رو بغل کردند؛این باعث شد که تمام افرادی که اون اطراف بودند، با تعجب بهشون زل بزنند.
"دلم برات تنگ شده بود احمق؛کجا بودی تو؟"لیام با صدای ارومی تو گوش هری گفت.هری اروم خندید و با دستش ضربهای به کمر لیام زد.
"به من نگو احمق،عوضی.مگه بهت نگفته بودم؟!"هری زمزمه کرد.
لیام سرشو از روی شونهی هری برداشت و با اعتراض بهش نگاه کرد؛دستاش هنوز روی بازوهای هری بودن.
"تو گفتی دو روز ، زود میرم و برمیگردم؛نگفتی یه هفته!"لیام اعتراض کرد.
"در ضمن؛نگفته بودی که لویی رو هم با خودت میبری!"اون زیرلب گفت و چشماشو برای هری تنگ کرد؛انگار که با چشماش از هری توضیح میخواست.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...