با برخورد مستقیم نور خورشید به پشت پلکهاش،اخم کرد و زیرلب غر زد.صدای حرف زدن و اواز خوندن پرندگان به گوشش میرسید و باعث میشد که خواب به طور کلی از سرش بپره.به سختی لای چشماشو باز کرد و سعی کرد اطرافشو برسی کنه؛روی کمرش خوابیده بود و دستاش روی شکمش بودن؛پتو از روی سینهاش کنار رفته بود و این علت سردی هوا رو توضیح میداد.پوفی کشید و چندبار پلک زد تا موقعیتشو به یاد بیاره؛با تداعی شدن خاطرات دیشب جلوی چشماش،نگاهشو از سقف اتاق گرفت و به پسری که کنارش دراز کشیده بود،نگاه کرد.لویی پشت به اون خوابیده و کمر برهنهاش به خوبی خودشو به نمایش گذاشته بود.
ناخواسته لبخندی روی لبهاش نقش بست؛نگاهشو از اون گرفت و ساعتشو که دیشب قبل از خواب از دستش دراورده و کنار سرش گذاشته بود رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.ساعت ۹:۳۰صبح رو نشون میداد؛سابقه نداشته که هری تا این وقت خواب بمونه!
ساعتو دوباره کنارش پرت کرد؛سرشو چرخوند و به پسر زیبایی که کنارش بود،خیره شد.میدونست که لویی سرماییه و احتمال میداد که الان سردش باشه از اونجا که یجورایی توی خودش جمع شده بود.
دستشو بالا اورد و به ارومی روی پهلوی پسر گذاشت.سردی و نرمی پوست اون رو زیر دستش حس کرد و لبخند کوچیکی زد؛کامل به سمتش چرخید و از پشت بهش نزدیک شد.
صدای نفسهای اروم پسر به گوشش میرسید و هری ارامش عجیبی رو حس میکرد؛گفته بود که قراره بهترین خواب زندگیشو داشته باشه؛و همینطور هم شد.
سرشو روی بالش جابه جا کرد و نزدیکتر برد؛نفس عمیقی توی موهای خوشبویِ پسر کشید و همین که خواست چشماشو ببنده،در اتاق به طور ناگهانی باز شد.
چشمای هری گرد شدند و لبخندِ روی لبش از بین رفت؛نگاهش روی چهرهی بهتزده و شوکهی لیام، که در چهارچوب در ایستاده بود،نشست.اب دهنشو باصدا قورت داد و به دوستش نگاه کرد.نگاه لیام مستقیما لویی رو نشونه گرفته بود و روی تن برهنهی اون دو نفر میچرخید.
هری زیرلب 'لعنت'ـی به شانسش فرستاد و همین که نیمخیز شد تا لیامو از اتاق بیرون کنه،اون سریعا چرخید و از اونجا رفت.
صدای محکم کوبیده شدن در خونه باعث که هری توی همون حالت،پلکاشو محکم روی هم فشار بده و نفسشو کلافه بیرون بده؛لیام نباید میومد،نباید با این وضع پیداشون میکرد.سر جاش ولو شد و نگاهشو به سقف داد؛چطور دیشب فراموش کرد که درو قفل کنه؟
بد شد،خیلی بد!
الان لیام چه فکری در موردشون یا در اصل،چه فکری در مورد هری میکنه؟کسی که دوستشه،کسی که از بچگی میشناختش و با تمام ریز و درشتهای زندگیش اشنایی داشت و حالا..."اون کی بود؟"
صدای خشدار و نازک لویی،زنجییر افکارش رو برید.هری پلکی زد و به سمتش چرخید؛دستشو دور کمر باریک پسر حلقه کرد و از پشت بغلش کرد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...