سروصدایی که از پایین به گوشش میرسید و نور خورشیدی که از پنجره منعکس میشد و به صورتش برخورد میکرد،نشون میداد که صبح شده.چشماشو اروم باز کرد و چندبار پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه.به کُپهی موی که جلوی صورتش بود نگاه کرد و با یاداوری دیشب لبخند محوی زد.جالب اینجاست که هیچکدومشون تو خواب تکون نخورده بودند.البته به جز دست هری که روی پهلوی لویی بود که البته هری خیلی زود اونو عقب کشید.نمیخواست اول صبح با لویی بداخلاق روبه رو شه.با حس تکون خوردن لویی،به سرعت چشماشو بست،انگار که اصلا بیدار نبوده.پسر چشم ابی چند بار پلک زد و با دست چشماشو مالید؛سرجاش چرخید و به صورت سفید و رنگ پریدهای هری نگاه کرد؛اون پسر مثل فرشتهها بنظر میرسید.
لویی یادش نمیاد کی اخرین بار خواب به این خوبی داشته.واقعا یادش نمیاد.و این در مورد هری هم صدق میکرد؛اون دو از وجود همدیگه لذت بردند بدون اینکه خودشون بخوان یا بدونن.پلک های هری لرزیدند و بعد سبزهای خوش رنگش به چشمان اقیانوسیِ لویی دوخته شد.
"سلام "هری با صدایی خش دار زمزمه کرد و باعث شد لویی نرم لبخند بزنه.
"سلام"لویی جواب داد.
لحظههایی به هم خیره موندند.در واقع این همه ارامش برای هر دوشون عجیب بود.اونا جوری باهم رفتار میکنن که انگار دیشب هیچ بحثی نداشتند.لویی حالا میبینه که خوابیدن کنار هری،انچنان هم که فکر میکرد،بد نیست.
"صبح به خیر "هری بعد از دقیقههایی طولانی زیر لب گفت.
هنوز نگاهشون روی چشمهای همدیگه بود.
لویی چشماشو با لبخند چرخوند و بعد نرم خندید."میتونستی همون اول جا'سلام'بگی"
"چه فرقی میکنه؟میشه هردوشون
رو گفت""فرق میکنه.میتونی بگی سلام صبح بخیر،باهم.اما نمیتونی بگی سلام و بعدش بگی صبح بخیر"لویی توضیح داد و کاملا به سمت هری چرخید و مثل اون یکی از دستاشو زیر سرش و دیگری روی پهلوش گذاشت.
حالا فاصلهای بین صورتاشون به اندازهای چندتا انگشت بود.اما کی اهمیت میده؟هیچکدوم!
هری خندید و لویی بدجور دلش میخواست که انگشتشو توی چالش فرو ببره.اون وسوسه کننده به نظر میاد.
"خب چه فرقی کرد الان؟"هری با خنده پرسید.نگاهش کل اجزای صورت لویی رو یک دور از نظر گذروند و بعد روی چشمهای ابی رنگش ثابت شد.
لویی چشماشو چرخوند."من نمیدونم فرقش چیه،اما میدونم فرق داره"
"این منطقی نیست"
"ببین،بزار درست توضیح بدم..."لویی خیلی جدی گفت و دهنشو باز کرد تا ادامه بده اما انگار که چیز جدیدی یادش اومده باشه،اخم کرد و سرجاش نیمخیز شد."صبر کن ببینم،ساعت چنده؟"
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...