"بیخیال جیمینی! آخرین روز آزادیمونه قبل این که دوباره پیش جفتامون برگردیم."لیوونیا خودش رو برای بهترین دوستش لوس کرد، اما جواب نداد.
"چرا منم باید انجامش بدم؟"جیمین نالید و به دنبال لیوونیایی که اون رو میکشید وارد مغازه ی تتو و پیرسینگ شد.
مرد پشت کانتر نیشخندی به لب اورد."هی یو لیو! امروز چیشده؟""تو این فکر بودم که پیرسینگ بزنم جوهیون!"لیوونیا همونطور که نگاهش رو بین عکس استایلای مختلف پیرسینگ میچرخوند جواب داد.
"من بینی و لبم پیرسینگ داره لیو. یکی دیگه نمیخوام!"جیمین نالید و خودش رو جلوی لیوونیایی که داشت عکسارو بررسی میکرد کشید."بیخیال جیمین یکی دیگه به جایی برنمیخوره. زبون چطوره؟ اوه! مثل مرلین مونرو."لیوونیا همونطور که با هیجان بین عکسا جست و جو میکرد بالا پایین پرید. نمیدونست واسه خودش کدوم رو انتخاب کنه."فکر کنم یه گاز فرشته واسه خودم بزنم!"
جیمین آهی کشید، نگاهش به پیرسینگ پایین لب افتاد."فکر کنم این یکی بامزست."
اون لبخند زد."جیمین بنظرم با این لبای حجیمت، پیرسینگ لب بهت میاد."
"واقعا؟"
"آره! بیا بریم بزنیم تو کارش!"*****
جین و نامجون مقابل همدیگه نشسته بودن، جین آب و نامجون چایی میخورد. جین هم دلش چایی میخواست اما بچه دقیق براش مشخص کرده بود که از چایی خبری نیست.
جو بین اون زوج افتضاح بود. از رفتن به خونه ی همدیگه و ملاقات طفره میرفتن، به سختی همدیگه رو میدیدن و همیشه سعی داشتن موضوعی برای حرف زدن پیدا کنن.
جین نوبت دکتری داشت که تازه ازش برگشته بودن. اون حدود هفت هفته داشت. چند روزی از گفتن به نامجون میگذشت و اون شوک عظیم عادی شده بود.
زیر میز؛ شکم سفت و کوچیکش رو میمالید. نامجون متوجه حرکتش شد و گلوش رو صاف کرد. نگاه جین بالا اومد، وقتی نامجون رو به شکمش سر تکون داد فقط لبخند غمگینی به لب اورد."ما باید راجع به کاری که قراره با این بکنیم حرف بزنیم.""به بچه نگو این، فهمیدی؟ بهش بگو اون یا بچه یا هر چیز بامزه ی دیگه. مثل بلوبری یا انگور؟ یا حتی بادوم. تنها خواستم همینه،خوشحال میشم به بچم این نگی."
نامجون سری تکون داد."باشه، باید راجع به بادوم صحبت کنیم. قراره باهاش چیکار کنیم؟"
جین لبش رو گاز گرفت و از روی علاقه شکمش رو نوازش کرد."نمیدونم. من واقعا نمیخوام سقطش کنم...حتی اگه تو بخوای..."نامجون غرید."معلومه که نه، من بچم رو نمیکشم."
جین نالید."پس میخوای چیکار کنی؟"چشماش خیس از اشک شده بودن.
"جین من واقعا نمیخوام بکشمش، اما در عین حال فکر نکنم آماده ی بچه دار شدن باشیم. از اینکه بفرستیمش بره هم خوشم نمیاد اما باید قبل اینکه خیلی دیر بشه کاری بکنیم."لب پایین جین به لرزش در اومد و همونطور که به نامجون نگاه میکرد فین فین کرد."منم نمیدونم چیکار کنیم جونی. میخوام صبر کنم، اما من نمیخوام که اون مثل تو بشه و نتونم هیچوقت باهاش باشم."
نامجون آه کشید و خودش رو جلو کشید تا جفتش رو آروم کنه، بازوش رو نوازش کرد و چرت و پرتای شیرینی رو توی گوشش زمزمه کرد. جین روی سینش گریه کرد، به غریبه هایی که نگاهشون میکردن توجهی نشون نداد و بیشتر توجهش رو روی بچه و حرفای شیرین نامجون گذاشت.
تا زمانی که جین خودش رو عقب کشید و چشماش رو پاک کرد تو همون حالت موندن."اگه واقعا اینطور میخوای، میتونیم بدیمش به یه خانواده ی خوب. خانواده ای که بتونن خیلی بهتر از ما ازش مراقبت کنن. اگه تو میخوای."
نامجون سر جین رو بوسید و دیواره ی داخلی گونش رو گاز گرفت. واقعا نمیخواست بچش رو بکشه، و واقعا هم نمیخواست اون رو بفرسته که بره. حتما دلیلی برای قرار گرفتن این بچه توی زندگیشون وجود داشت، پس اون باید مرد می بود و یه پدر خوب میشد، اون باید آلفایی میشد که سوکجین تو زندگی بهش نیاز داشت.
"بیا امتحانش کنیم."*****
جیمین با یه لبخند پا تو اتاق یونگی گذاشت.
"هی بیبی!"
خم شد تا دوست پسرش رو ببوسه، اما وقتی یونگی چونش رو گرفت و اونو جلو کشید متوقف شد."روی لبت پریسینگ زدی؟"جیمین با خجالت سرش رو تکون داد."آره، لیوونیا کونم رو پاره کرد تا یکی از اینا بزنم."
خندید و بدون توجه به درد اون رو به یونگی نشون داد."نظرت چیه؟"
"خب این اووومممم..."یونگی هیچ کلمه ای برای ادا کردن نداشت."فکر کنم بامزست، اما بیمارستان میذاره اینو داشته باشی؟""اوه آره! یعنی اونا هیچی راجب حلقه ی بینیم نگفتن، پس فکر کنم واسه اینم هیچی نگن! اتفاقی نمیوفته یونگی، یعنی لیوونیا هم تتوهاش رو تو بیمارستان میپوشونه و با این حال بهترین مامای اونجاست."
یونگی شونه بالا انداخت."باشه عزیزم، حالا که مطمئنی بیمارستان محبورت نمیکنه درش بیاری. دوسش دارم، و تا وقتی هم که خودت دوسش داری میتونی نگهش داری."
جیمین لبخند زد و توی بغل یونگی فرو رفت."عاشقشم! بنظرم این بهترین تصمیم عمرم بوده!"
یونگی هینی کشید، دستش رو طوری روی قلبش گذاشت انگار درد گرفته. جیمین چشماش رو چرخوند."در کنار بله گفتن به تو!"یونگی قبل این که جیمین رو بغل کنه و روی تخت بندازه خندید، جیمین آهی کشید."یونگی من خیلی خوردم اذیتم نکن."
یونگی پرسید."بدون من خوردی!؟ چی خوردی؟"وحشت زده بود و اخمی روی صورتش به چشم میخورد.جیمین خندید."چیزبرگر."
یونگی ادای گریه در اورد و همونطور که به قلبش چنگ زده می انداخت غلت زد و از جیمین دور شد."چطور تونستی؟ فکر کردم ما میتیم!"جیمین آه کشید."میخوای برات غذا درست کنم؟"
"درست میکنی؟"
جیمین قبل اینکه از روی تخت بلند بشه و به سمت آشپزخونه بره چشماش رو تو کاسه چرخوند. یونگی لبخند زد و توی هوا مشت پروند."ممنونم بیبی!"
"بهم بدهکاری مین یونگی!"___________________
در آخرین لحظات روز دوشنبه بالاخره آپش کردم*-*
در این حد وقت شناسم من😂
آغا نپرسین ویکوک کجاستتتتت
من خودمم منتظرشونممممم
میان میان...امیدوارم البتهT_T
ممنون که فیک رو میخونین
وویت و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...