14

1.1K 243 13
                                    

اگه همه ی امتحانای پایانی که جیمین داده بود مخش رو له نکرده بودن این آخریش قطعا انجامش داده بود. وقتی از کلاس خارج شد، پنج دقیقه رو برای زدن تست دریغ نکرده و الان کاملا داغون بود. لیونیا پشت سرش خارج شد و آهی کشید."رفیق، حس میکنم باید پنج سالی بخوابم."

جیمین سرش رو تکون داد."حسش رو میفهمم. اما بنظرم بیشتر گشنمه."ادا در اورد و دستش رو روی شکم تخت، ناراحتش کشید.

"میرم یچی بگیرم بخورم. تو میای؟"
جیمین شونه بالا انداخت."باشه، اگه برم خونه همش خودم رو بخاطر امتحانی که الان دادیم اذیت میکنم. اگه بیوفتم..."

"جیمین تو قرار نیست بیوفتی. بهم اعتماد کن، حتی منم واسه این امتحان احمقانه درس خوندم؛ اگه من درس خونده باشم تو کونت رو جر دادی و کارتم عالی انجام دادی."لبخند زد و سقلمه ای به جیمین زد."بیا بریم یچیزی بنوشیم و جشن بگیریم. همین الان ما اولین سال دانشگاه رو تموم کردیم."

جیمین سرش رو تکون داد، همونطور که خودش و دوستش به سمت بار نزدیک دانشگاه میرفتن لبخند به لب داشت. در عینی که راه میرفتن، جیمین میتونست زمزمه های بقیه رو بشنوه. بیشترشون هم داشتن لیوونیا رو قضاوت میکردن.

لیوونیا زن زیبایی بود، اکثرا بخاطر تتو ها و پیرسینگاش فکر میکردن آلفاس. یکی از دستاش کاملا با تتو پوشیده شده بود، اصل مطلب یه پری دریایی و اقیانوس بود. چندتایی هم روی لگنش داشت که البته خیلی کوچیک بودن مثل چندتا ستاره و شخصیتای بچه‌گونه‌...

اکثر مردم فکر میکردن اونا جفتن، بیشتر هم بخاطر یه تتو و چندتا پیرسینگی بود که جیمین داشت.  اون یه پیرسینگ بینی و یه پیرسینگ که بالای لبش بود داشت. آره، با اون تتوها و پیرسینگاش دقیقا مثل یه آلفا بود. اما در حقیقت اون یه امگای شیرین بود. مردم نباید یه کتاب رو بر اساس جلدش قضاوت کنن.

چشمای قهوه ای لیوونیا بالا اومد، وقتی یکی از اون زمزمه ها رو شنید خندید. جیمین همونطور که اون سرش رو تکون میداد بهش لبخند زد."ظاهرا من یه آلفام جیمین."

جیمین خندید و سرش رو تکون داد."آره انگاری."
وقتی به بار رسیدن یکم شلوغ بود اما جایی برای نشستن پیدا کردن و نوشیدنی سفارش دادن، البته که نوشیدنی میوه ای سفارش دادن.

از قدیمی، تا جدید، دانشجو و مرد و زنی که از سر کار برمیگشتن همگی توی بار جمع شده و همین باعث میشد بار شلوغ باشه. دانشجوها میخواستن آخرین امتحانشون رو جشن بگیرن و خب جیمین درک میکرد چون خودش و لیوونیا هم به همین دلیل به اینجا اومده بودن.

لیوونیا هم نگاهی به چشم انداز جلوش انداخت و آهی کشید."چرا اینقدر شلوغه؟"
جیمین شونه بالا انداخت."چمیدونم. قرارت با الکس چطور بود؟"

اون لبخند زد."خب خودت بگو..."دست چپش رو بالا اورد و جلوی جیمین گرفت. حلقه ای توی انگشت حلقش می درخشید.
جیمین از دیدن اون جواهر شگفت زده شد."لعنت! امکان نداره!"

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now