میگن وقتی یه جمع دختر پسری برای مدت طولانی باهم بمونن تمایلات جنسیشون باهم شروع میشه. تهیونگ، یونگی و هیونوو همین دردسر رو همزمان با تخمک گذاری امگاهاشون تجربه کردن.
کیهیون شاید یه بچه ی چهار ماهه داشت اما بدنش کاملا آماده و همین الان تخمک گذاری رو شروع کرده بود. امروز صبح با گرفتگی وحشتناکی که تو ناحیه ی پایین تنش حس میکرد از خواب بیدار شد. همینطور دلش شکلات با روکش پرتقال میخواست.
اولش فکر کرد حاملس، و اون چیزای جلوگیری از بارداری همشون به بن بست خوردن برای همین هیون وو رو فرستاد تا بره و براش بیبی چک بگیره و بعد از این که پنج تا رو پشت سر هم امتحان کرد و همگی منفی در اومدن فهمید که زمان تخمک گذاریش فرا رسیده.
الانم روی تخت دراز کشیده بود و دخترش روی سینش قرار داشت، دستش به دهنش بود و برای مامانیش ادا در میاورد. کیهیون خیلی میخواست باهاش بازی کنه اما گرفتگی عضلاتش واقعا دیوانه کننده بود و هیونوو هم سر کار بود. نمیتونست دخترش رو به بقیه بسپاره برای همین تصمیم داشت همونطور با بچش روی تخت دراز بکشه تا شاید بتونه چند کلمه ای حرف زدن یادش بده، اون الان کمی صداهای عجیب غریب در میاورد و وقتی هم شروع میکرد دیگه تموم بشو نبود.
صدای بلند در و بعد از اون فریادی به گوش رسید باعث شد اخمی بکنه... معمولا هوسوک و تهیونگ بحث میکردن اما تو کار جیغ و جال نبودن. کیهیون به آرومی از تخت بیرون اومد، قبل این که کیانا رو برداره و بره پایین ببینه چه خبره از درد پایین تنش صورتش توی هم رفت.
"من دیدم چطور نگاهش کردی ته! چه مرگته، من به اندازه ی کافی خوشگل نیستم؟ پوست استخونم؟ باید جراحی پلاستیک کنم و از اون ممه های گنده بذارم؟"جونگکوک فریاد زد و طوری در رو بهم کوبید که حتی کیانا و کیارا هم به خودشون لرزیدن.
"بیبی بیخیال! من فقط نگاهش کردم که ببینم کیه، زل زدنم منظور دار نبود. عزیزم فقط تو توی چشمای من جا داری." تهیونگ همونطور که دنبال دوست پسرش راه افتاده بود تا آرومش کنه از خودش دفاع کرد. انگار اونم توی دوران تخمک گذاری بود کیهیون اینو از بویی که جونگکوک از خودش ساطح میکرد فهمید.
جونگکوک غرید."هر کوفتی، اَه!"ازش دور شد و به سمت اتاق هوسوک رفت. الان به کسی نیاز داشت که باهاش صحبت کنه.کیهیون آهی کشید و تصمیم گرفت تا زمانی که طبقه ی پایینه دنبال مسکن بگرده، همونطور که بین دارو ها میگشت یونگی وارد آشپزخونه شد و پرسید."مسکن کجاست؟"
"فهمیدم، بذار خودم بردارم بعد میدمش به تو."سعی کرد در بطری رو باز کنه اما با وجود بچه ی پنج ماهه ای که تو بغلش بود این کار واقعا سخت بود. با ناراحتی به سمت یونگی برگشت." میشه یه لحظه بگیریش؟"
"معلومه!"پسر بزرگتر بچه رو گرفت، گونش رو بوسید و براش صدا در اورد.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...