"جونگکوک، فقط سوار این ماشین لعنتی شو!"جیمین فریاد زد، به سمت پشت ماشین و جونگکوکی که به در چسبیده و ول کنش نبود هجوم برد.
جونگکوک فریاد زد."نه! تو میدونی از دکتر و بیمارستان متنفرم! من نمیام!"
سوکجین همون طور که از توی ماشین صحنه ی مقابلش رو تماشا میکرد آهی کشید. حقیقتا، تهیونگ باید میتش رو به دکتر میبرد اما متاسفانه اون روز کار داشت. اخیرا جونگکوک گلو درد به همراه سوزش معده داشت، سر و شکمش درد میکرد، و همیشه چرت میزد.برادراش دیگه بریده بودن و براش خط و نشون کشیدن که باید پیش دکتر بره، چه بخواد چه نخواد !
جین جیمین رو تماشا کرد که سعی داشت با زور و کتک کاری جونگکوک رو از در جدا کنه و داخل ماشین بفرسته. وقتی دید جیمین توی بیرون کشیدن جونگکوک ناموفقه بالاخره از ماشین پیاده شد و بهشون نزدیک شد، چشمای زرد رنگ جونگکوک جلوی چشماش قرار گرفت.پسر کوچیکتر غرید و مشتی به جیمین زد. جین غرید، جیمین میخواست بعد معاینه ی جونگکوک سر کار بره اما الان سر تا پاش کثیف شده بود.
جین، باردار بود به سختی راه میرفت دستش رو روی کمرش فشرد."واقعا باید با این شکم گنده بیام اونجا و کونتون بذارم؟"جیمین نفس نفس میزد، اون هیچ وقت توی دردسر نیوفتاده بود، اما جونگکوک با گازی که از شونش گرفت همه چی رو تغییر داد. جیمین غرید و سر امگای جوان رو بین بازوهاش فشرد."جونگوک شورش رو در آوردی!"
جیمین در حین دعوای برادراش آهی کشید. مدام گاز میگرفتن و روی بدن همدگیه خراش مینداختن. تا بالاخره، جیمین موفق شد برادرش رو روی شونه هاش بندازه و سوار ماشین کنه. جونگکوک غرید، سعی کرد بیرون بیاد اما جیمین سریع تر در رو بست و آهی کشید."نباید این قدر سخت می بود. تهیونگ باید بار بعدی این کارو بکنه تا بفهمه دوست پسرش چقدر وحشیه."
جین خندید و به سمت صندلی راننده رفت. به محض این که در رو باز کرد جونگکوک سعی کرد از صندلی بالا بره اما جین ضربه ی محکمی به پس سرش زد."برگرد سرجات و کمربندت رو ببند!"
جونگکوک نالید."هیونگ! چرا میزنیم؟"
"چون حقته، حالا کمربندت رو ببند وگرنه از گوشت میگیرم و به زور میبرمت دکتر!"جیمین خندید و جونگکوک لبش رو ورچید، همونطور که هیونگش دستور داد کمربندش رو بست. جیمین نگاهش رو به جین داد."چرا از همون اول این کارو نکردی، به جای این که بذاری ما به جون هم بیوفتیم؟"
"خب، به فکرم نرسید. و میخواستم دعوای شما دو تا رو تماشا کنم."
جیمین چشماش رو چرخوند." فقط برو مطب دکتر تا بفهمیم حال کوکی چطوره."*****
جونگکوک شوکه داخل مطب دکتر نشسته بود. اما حقیقتا، اون نتیجه توضیحات زیادی لازم داشت.
ضربه ای به در خورد، و قبل این که جونگکوک چیزی بگه در باز شد و جین و جیمین توی چهارچوب در نمایان شدن. دو برادر بزرگتر به برادر کوچیکشون لبخند زدن. جین جلو اومد و کنار جونگکوک نشست."خب، چی گفت؟"حونگکوک سرش رو تکون داد."باید تهیونگ رو ببینم."
جیمین اخم کرد."چرا؟"
"باید تهیونگ رو ببینم."
جین به نرمی گفت."کوکی، لطفا دلیلش رو بهمون بگو."وقتی دختر کوچولوش لگدی زد دستش رو به آرومی روی شکمش کشید.چشمای جونگکوک اشکی شد و همونطور که به جین نگاه میکرد فین فین کرد."باید ببینمش، لطفا."
قلب جین شکست، اما اون متوجه بود و میدونست که برادرش لازم داره میتش رو ببینه. اگه بین خودش و نامجون هم بود همین شکلی پیش میرفت. گوشیش رو بیرون اورد و پیامی به تهیونگ فرستاد تا برای بردن جونگکوک به بیمارستان بیاد. جین برادرش رو بغل کرد و سرش رو بوسید."اون تو راهه، از دست ما کاری برمیاد؟ قبل این که بریم؟"جونگکوک سرش رو تکون داد، و جین واقعا میخواست برادرش رو بغل کنه و هیچ وقت رهاش نکنه چشمای جونگکوک غرق اشک بود و با یه پلک همه ی اشک ها روی صورتش جاری میشد. جیمین از این که برادرش رو اینطور درمونده میدید ناراحت بود. میخواست کاری بکنه، اما چه کاری از دستش برمیوند؟ جونگکوک حتی توضیح نداد که دکتر چی گفته. و دکتر هم بیمار بعدی رو صدا زده بود. حتی فرصت نداد که با دوتا برادر حرف بزنه.
تهیونگ ده دقیقه بعد خودش رو نشون داد، وقتی به در ضربه زد جونگکوک از جا پرید و به در زل زد. وقتی نگاهش به تهیونگ افتاد دوباره زیر گریه زد، چونش می لرزید. قلب تهیونگ وقتی به سمت جونگکوک رفت و محکم بین بازوهاش فشرد شکست. وقتی سرش روی شونه ی تهیونگ فشرده شد هق هقش بالا گرفت.
جیمین به آرومی دست جین رو گرفت و از صحنه دورش کرد. میدونست این یه مسئله ای بین تهیونگ و جونگکوکه.بعد این که پیامی برای جونگکوک فرستادن اونجا رو ترک کردن و به نزدیک ترین فروشگاه لباس رفتن. جیمین باید تا یک ساعت دیگه سرکار میبود و لباساش بخاطر دعوایی که با جونگکوک داشت به کل نابود شده بودن. جین کمکش کرد تو دستشویی مطب دکتر صورت و بازوش رو تمیز کنه.
وقتی جیمین لباساش رو عوض کردن و آماده ی رفتن به سر کار شد ، جین اون رو رسوند، اما وقتی ماشین رو پارک کرد با نگرانی نگاهش رو به جیمین داد."بنظرت دکتر به کوکی چی گفته؟"
جیمین شونه بالا انداخت."نمیدونم. اما اون نونزده سالشه، ترم اول دانشگاهه. اون میتونه هرچی که دکتر بهش گفته رو مدیریت کنه. امیدوارم چیز بدی نباشه."جین سرش رو تکون داد."باشه، یونگی میاد دنبالت؟"
جیمین سرش رو تکون داد."آره، اون همزمان با من شیفتش تموم میشه. منو میرسونه خونه."جین سرش رو تکون داد و رفتن جیمین رو تماشا کرد، آهی کشید، گوشیش رو برداشت و به تهیونگ پیام داد. پسر کوچیکتر جواب داد اما این اون جوابی نبود که جین برای ذهن درگیرش میخواست.
ته 🐙 :
جونگکوک میخواد با من زندگی کنه. فردا میایم وسایلش رو جمع کنیم. اون به استراحت نیاز داره، پس مزاحمش نشین.__________________________
سلام، هیچی ندارم بگم خداییی😣
جر این که شرمنده که وحشتناک دیر شد...
اما عید که کلا جزو عمر آدم حساب نمیشه
غیر از عیدم خیلی درگیرم این چند وقت
قول میوم درگیریام تموم شد آپ رو منظم کنم
بازم خیلیییی شرمندتونم💞~ووت و کامنت یادتون نره♡~
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...