56

659 140 16
                                    

جیمین در زد، اونقدر محکم تا به گوش فردی که داخل اتاق بود برسه، و زمانی که بهش اجازه ی ورود داده شد وارد شد. منظره ی اتاق باعث وحشتش شد، اون بین کیهیون رو دید که سعی داشت چیزی که بنظر میرسید قفسه کتاب باشه رو بلند کنه. تموم خورده ها رو به گوشه ای کشیده و میخواست ساختار اتاق رو به چیزی که اون رو واقعا شبیه اتاق کنه برگردونه‌.

کیهیون آهی کشید."یجایی که تمیزه بشین، ببخشید که اینقدر بهم ریخته‌س!"
"نه نه،مشکلی نیست!"
کیهیون غرید."نه، واقعا خوب نیست!"وسایلی که دستش بود رو با صدای بلند به سمت دیوار پرتاب کرد."این قرار بود پایان خوش ما بعد از همه ی اون بدبختی ها باشه، قرار بود از همه چی آزاد بشیم! ولی حالا ببین چیشده، من با یه هایبرید حاملم و شوهرم میخواد منو بیرون کنه!"

جیمین لبش رو گزید، صبر کرد تا پسر ادامه بده اما اون دیگه چیزی نگفت. جیمین هومی کرد، روی تخت اونا نشست، این تنها چیزی بود که توی خرابکاری هیونوو جون سالم بدر برده بود. روی تخت زد و به امگا لبخندی نشون داد."بیا یکم بشین!"

"من واقعا باید اینجا رو تمیز کنم.."
"و من هم گفتم بیا یکم بشینیم‌!! بیا کنارم بشین کیهیونآ."جیمین با قدرت گفت و متوجه شد پشت دوستش بخاطر دستور اون کمی لرزید.

کیهیون کمی مردد شد و در آخر به سمت جیمین حرکت کرد تا روی تخت کنار لونا بشینه. جیمین دستش رو گرفت، کمی فشردشون."از کی میدونی؟"
"همین هفته فهمیدم، نمیشه گفت که دقیقا چند وقت دارم. بخاطر مریضی رفتم پیش قابله و میترسیدم چون میدونستم اونا بهم تزریق کردن!"با آه لرزونی که کشید صداش شکست."وقتی اونجا بودیم، هر بار دو نفرمون رو با خودشون میبردن‌. من بودم و یه امگای دیگه که بدون درگیری همراهشون شد‌. من قبل این که با ضربه تفنگشون بیهوش بشم چندتا زخم و کبودی برداشتم. وقتی بیدار شدم، دست و پام بسته شده و از کمر به پایین بی حس بودم، اما با بالا اومدن سرنگی از پشت ملحفه فهمیدم چه بلایی سرم اوردن..."

جیمین با دقت گوش میداد، ساکت موند تا کیهیون ادامه بده، پسر بزرگتر آهی کشید."ژن هایبرید به سرعت تاثیر پیدا میکنه و اونا گفتن خیلی سریع رشد میکنه. پس زمان بارداریمون نصف یه بچه واقعیه. منی که الان تازه فهمیدم، نزدیک یکی دو ماهی دارم!"

"پس، بارداری با هایبرید ها سریع تره؟"
"آره، از چیزی که موقع چک آپ فهمیدن همین بنظر میرسه. اما در عین حال گفتن درصدی که ممکنه حامله بشم نزدیک صفره..."

جیمین سرشو تکون داد، وقتی داشت به حرفی برای گفتن فکر میکرد پشت دست کیهیون رو با انگشت شست به آرومی نوازش کرد. کیهیون ادامه داد."هیونوو هیچ وقت با من اینطور رفتار نکرده بود. میفهمم چرا عصبانی شده، منم هستم، اما نمیتونم کاری براش بکنم. و نمیخوام از بین ببرمش، چون هنوزم بخشی از منه..."دستش رو عقب کشید و روی شکمی که برآمدگیش حالا توی چشم و مشخص بود که حامله‌س؛ کشید.

"اما تو میخوای هیونوو خوشحال باشه؟"
"آره، وقتی بهش گفتم که سقطش نمیکنم، اون موقع بود که زد به سرش و کل اتاقمون رو نابود کرد‌ راستش وقتی کاملا خواب بودم منو بیدار کرد...این بچه بیشتر انرژی منو میگیره‌، ناگهان سرم فریاد زد و ازم پرسید چرا بوی خودم و یکی دیگه رو میدنم."
"و اون موقع بهش گفتی."

سرش رو تکون داد، نگاهش به سمت پایین و به دستاش افتاد. هیچکس چیزی نگفت، فقط صدای شکم گرسنشون به گوش میرسید، چون هیچکدوم چیزی نخورده بودن به گوش میرسید. کیهیون نگاهش رو به شکم برآمده ی جیمین داد و لبخندی به لب اورد."چیکار میکنن؟"

جیمین خندید."دیوانم کردن. توی یه نقطه قرار گرفتم که میخوام زودتر بیرون بیان اما در عین حال میترسم‌. خیلی لگد می پرونن، انگار دارن باهم دعوا میکنن."
کیهیون خندید، وقتی متوجه ضربه ای شد دستش رو روی شکمش گذاشت."لگد زدن."

جیمین سرشو تکون داد."قابله گفت ممکنه اوایل پایان ماه هشتم بچه ها بدنیا بیان. ممکنه سه هفته زودتر بدنیا بیارمشون که برای دو قلو ها عادیه."
"پس قراره طبیعی زایمان کنی؟ بجای سزارین؟"
"آره، حداقل تلاشم رو میکنم."آهی کشید."اگه به چیزی نیاز داشتی، یعنی هر چیزی، بیا سراغ من، باشه؟"

کیهیون سرشو تکون داد، تماشا کرد که چطور جیمین از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. قبل این که در رو پشت سرش ببنده متوقف شد و به سمت کیهیون برگشت."کیهیون، میدونی کدوم یکی از امگاهای ما تزریق روشون انجام شده؟"

کیهیون قبل این که چیزی بگه لحظاتی سکوت کرد."آره."
چشمای جیمین کم کم درشت شد."کی.."
کیهیون آهی کشید."هیونگ وون، مین جه، مارک، مین هیوک و هانسول!"

جیمین نفس بلندی بیرون داد، دستی روی صورتش کشید، سرش رو تکون داد، برگشت و لبخندی بهش زد."ممنون، اگه بهم نیاز داشتی بیا سراغم، باشه؟"
کیهیون نشست و رفتن جیمین رو تماشا کرد، وقتی که اون رفت نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند.

خوشبختانه، تخت کیانا و خودشون دست نخورده بودن، اما چیزی درونش شکست و هق هق هاش دوباره سر گرفتن، دستش رو دور شکم کمی برآمده‌ش حلقه کرد."من متاسفم عزیزم، بهت قول میدم ترکت نکنم. شاید اون پدر خونیت نباشه، اما اون هم دوستت خواهد داشت. فقط یکم وقت میبره."

ضربه رو حس کرد و به خودش لرزید، لباسش رو بالا برد تا حرکت رو ببینه. چند ضربه ی دیگه هم به شکمش برخورد کرد. یک ضربه مستقیما به دستش خورد. کیهیون از تعجب به خودش لرزید. بارداری با یه هایبرید قطعا خطرناک تر از حالت معمولی بارداریه.

____________________

سوپرایز ^-^
این قسمت کوتاه بود پس گفتم زود ترجمش کنم
کمی جلو بیوفتیم🤧👌
44 قسمت دیگه مونده🤕🤌
ممنون ازتون🤩❤

ووت و کامنت فرلموش نشه

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now