جمعه شب جیمین سر کارآموزیش داخل بیمارستان بود. اون از سه نوزادی مراقبت می کرد که وضعیتشون قلبش رو می شکست و در عین حال لبخندی روی لبش میورد.
وسط چک کردن تخت مخصوص یکی از بچه ها بود که سوپروایزر با لبخندی به سمتش اومد."جیمین، روی میز یه چی برات گذاشتن."سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، اما قبلش به سوپروایزر لبخند زد. همون طور که راه می رفت خیلی از پرستارهایی که از کنارش می گذشتن لبخندی بهش می زدن یا یواشکی می خندیدن. اخمی کرد و به سمت میز جلوش دوید.
وقتی به اونجا رسید، فهمید الکی ترسیده، چون روی صندلی جلوی تک میز اونجا یه شاخه گل رز قرار داشت. با لبخند برش داشت و کاغذی که بهش چسبیده بود رو خوند:'یه چیز کوچیک تا روزت رو درخشان تر کنه❤
...یونگی...'جیمین شاخه گل رز رو بو کرد و از حس عالی که بهش دست داد می خواست غش کنه. تا وقت استراحتش حق نداشت از گوشیش استفاده کنه، پس تو ذهنش یادداشت کرد که بعدا ازش تشکر کنه.
زنی پرسید." چی گرفتی؟"
چرخید و لبخند زد، با لیوونیا مواجه شد که بهش لبخند می زد. رز رو نشونش داد و اون ذوق کرد."اووووههه، این خانم خوشبخت کیه؟"
جیمین سرخ شد و بهش اشاره زد تا دنبالش بره. اونم بدون مخالفتی دنبالش رفت و بعدش فهمید داره به سمت لاکرش میره تا رز رو اونجا بذاره. و اونم می تونست به اون قسمت بره چون ماما بود.لاکرش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت."خب اون روز رو یادته که گفتم با...خودت می دونی کی مواجه شدم؟"
سرش رو تکون داد، و همون طور که اون ادامه داد بالا پایین پرید."این یه هدیه از طرف اونه. یادم بنداز ازش تشکر کنم."سرش رو تکون داد."تو خیلی خوشبختی رفیق. الکساندر هم اون اولا که فهمیدیم میتیم همش برام رز می خرید اما یهویی دیگه نخرید. هر وقت میومد خونمون برام رز یا کادو می خرید."
جیمین قهقه خندید."فکر کنم باید تا وقتی ادامه دارن ازشون لذت ببرم."
سرش رو تکون داد."بهتره همین کارو بکنی. هی آخر هفته که کلاسا تموم می شن چی کار می کنی؟""آممم، کار؟ هنوز مطمئن نیستم. می دونم که از ساعت 7 صبح تا 5 باید اینجا باشم. چه خبره؟"
"یادت رفته؟ مراسم فارغ التحصیلی الکساندر؟ اولای امسال فارغ التحصیل میشه و می خواد یه پارتی بگیره. می خوای بیای؟"
سرش رو تکون داد."معلومه، مشکلی نیست یه نفر دیگه رو هم بیارم؟""نه بابا، هرچی بیشتر باشیم خوشگذرونیمون هم بیشتره! می خواستم ببرمتون بیرون و این طوری مثل یه قرار ۴ نفره میشه."
جیمین لبخند زد."عالیه."با خوشحالی از جاش پرید و پیجرش رو از داخل جیبش بیرون اور، غرید."یه تولد دیگه دارم. مردم مثل یه مشت دیوونه بچه دار می شن. بعدا میام سراغت جیمین! امشب فیلم می بینی یا نه؟"
"معلومه!فکر کنم بین نابرادری و بزرگ شده ها باید یکی رو انتخاب کنم."
"لعنت، باشه بهش فکر می کنم. بای جیمین!"به سمت آسانسور دوید.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...