"جیمین بنظرم بهتره لارا رو ببینی."لیوونیا با نگرانی دوستش رو که برای چهارمین بار در اون روز بالا میاورد تماشا کرد. یک هفته ای از زمانی که سوکجین هه یانگ رو بدنیا اورده بود میگذشت و از وقتی که جیمین از شیفت شبونه خلاص شده بود هنوز داشت بالا میاورد.
دوباره عق زد. وقتی شکمش بالاخره آروم شد آهی کشید."میشه آبمو بدی؟"
لیوونیا اطاعت کرد، بطری آب رو بهش داد و نصفش رو توی دهنش خالی کرد. به محض این که اون مزه ی مزخرف از دهنش رفت از جاش بلند شد."لارا اینجاست؟""آره تا ساعت پنج هست، میخوای بهش زنگ بزنم؟"
جیمین سرشو تکون داد."آره، فکر کنم اون تستا اشتباه کردن."اخمی کرد."خب هر اتفاقی هم افتاده باشه استرس نداشته باش. میرم به لارا بگم که لازمه فوری ببینیش."
به محض این که از دید خارج شد، جیمین سرش رو به میزش تکیه داد. شکمش با صدای بلندی میغرید، اما نمیتونست چیزی بخوره. به محض خوردنش معدهش پسشون میزد و حتی یک ذره هم نمیذاشت اونجا بمونن و فقط میتونست آب بخوره. میدونست که این به چه معناست، همه ی نشانه ها همون بود.
لیوونیا همراه خانمی با پوست برنزه ی روشن که موهای بلوند و چشمای سبزی داشت برگشت. به مرد بیمار لبخندی زد."جیمین؟ اتاق الان آمادست، میخوای بریم؟"
سرشو تکون داد."آره لطفا، باید شکم برطرف بشه."
قبول کرد و بهش کمک کرد که از جاش بلند شه. لیونیا هم جلو اومد و کمک کرد تا اون رو به اتاق لارا ببرن.راه طولانی نبود، اما قبل این که بتونن وارد اتاق بشن به سطل چنگ زد و داخلش عق زد. لیوونیا آه کشید."لارا کل روز وضعش همین شکلی بوده. راستی در اصل دو هفته ای میشه، اما امروز مدام داره بالا میاره."
لارا هومی کرد، همونطور که جیمین دوباره عوق زد پشتش رو مالید. جیمین غرید."ازش متنفرم، از بالا اوردن متنفرم."
"میدونم عزیزم، بیا اول بریم معاینت کنیم بعد میفهمیم چطور جلوش رو بگیرین."لارا با مهربونی گفت و بهش کمک کرد که وارد اتاق بشه و روی تخت بشینه.
به سمت کامپیوترش رفت و واردش شد، اطلاعات اولیه رو وارد کرد و سپس به سمتش چرخید."علائمت رو بگو."
"هر پنج دقیقه دارم بالا میارم."
"حالا جیمین، لطفا جدی باش و از توضیحاتت مطمئن شو! پس بالا میاری؟ خب بهم بگو چند وقت یک بار و از کی شروع شد؟""الان یک هفته ای میشه بالا میارم، و روزی پنج بار میشد اما الان حتی نمیتونم آب یا غذا رو توی معدم نگه دارم."
لارا سرشو تکون داد، اطلاعات رو وارد کرد قبل این که سوال بعدی رو بپرسه."میتونی باردار شی، درسته؟"
سرشو به آرومی تکون داد و بعدش دختر هومی کرد."آخرین چرخه تخمک گذاریت کی بود؟"
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...