دیدن ازدواج برادرش باعث شد به خودش و نامجون فکر کنه. بعد از جنگ، بالاخره به خونشون برگشتن و به روتین روزانهشون به عنوان دو والد و خونه داری برگشتن. اما چیزی که سوکجین در حقیقت میخواست، این بود که زیر نور ماه کاملا برای نامجون بشه.
لباس هه یانگ رو داخل سینک میشست، چون بیرون بارون می بارید و نمیخواست توی رودخانه این کار رو انجام بده. همونطور که میسابید و میسابید اصلا متوجه نامجون که اونجا ایستاده و توجهش به حال آشفته ی اون جلب شده بود، نشد. بالاخره تصمیم گرفت جلو بره و دست سوکجین رو گرفت، وقتی امگا توی جاش پرید سعی کرد لبخندش رو مخفی نگه داره."کیم نامجون!! دیگه این کارو نکن، نزدیک بود سکتم بدی!!"
نامجون نتونست خودش رو کنترل کنه و همراه با پیچیدن دستاش به دور کمر سوکجین زیر خنده زد."چی اذیتت میکنه عشقم؟"
جواب داد."هیچی.."به ادامه ی کارش، یعنی سابیدن یه رد آبمیوه بلوبری روی سرهمی هه یانگ که تصمیم به پاک شدن نداشت برگشت.نامجون با گرفتن چونه ی سوکجین بین انگشت هاش و برگردوندن سرش به سمت خودش جلوی پسر رو گرفت."سوکجین، چیشده؟"
"فقط..."آهی کشید. لباس رو داخل آب گرم و صابون رها کرد و توی بغل نامجون چرخید."ما باید جای اونا می بودیم!""چی؟"
سوکجین زمزمه کرد."یونگی و جیمین ازدواج کردن. ما باید جاشون میبودیم!"صورتش رو توی تیشرت نامجون مخفی کرده بود.
"عزیزم، حسودیت شده؟"
"نه!!"سوکجین آهی کشید، خودش رو عقب کشید تا به کابینت تکیه بزنه."نه، حسودی نکردم. من فقط...میخوام کاملا برای تو باشم!"فین فینی کرد، چشماش خیس شده و با ناراحتی در حال پاک کردن اشک هاش بود. الان فقط خجالت میکشید، بخاطر اشک هایی که از چشماش پایین میومد عصبانی بود. نامجون حوله ی نرمی برداشت و اشک هاش رو پاک کرد. وقتی کارش تموم شد، صورت سوکجین رو بین دست های بزرگش قاب گرفت، پسر رو جلو کشید تا لب های نرمش رو ببوسه. وقتی عقب رفت آهی کشید."منم میخوام کاملا برای تو باشم. ما جفت شدیم، الان بچه هم داریم. اما اگه یه جشن کوچیک زیر نور ماه بگیریم و عشقمون رو نشون بدیم ازمون چیزی کم نمیشه."
"داری میگی..."
نامجون به آرومی انگشت شستش رو زیر چشم سوکجین کشید تا اشک هارو پاک کنه."امشب، فقط من و تو، تنهایی میریم بین درختان و زیر نور ماه پیوند عشقمون رو به الهه ی ماه اعتراف میکنیم. اگه این چیزیه که تو میخوای!"
سوکجین سرشو تکون داد، لبخند کوچکی روی لبش شکل گرفت و توی آغوش جفتش فرو رفت."نمیتونم براش صبر کنم."*****
هیونوو داشت با خوشحالی به دخترش دعوا کردن یاد میداد، درسته که اون بچه فقط یک سال داشت اما میخواست هرچه زودتر به دخترش این چیزا رو یاد بده تا هر وقت لازم شد کون فرد مورد نظر رو صاف کنه. در همون حین که داشت بهش مچ انداختن رو یاد میداد کیهیون وارد اتاق شد. لبخند نرمی به لب داشت و صورتش رنگ پریده و عرق کرده بنظر میرسید.
هیون وو اخم کرد، به آرومی کیانا رو روی تخت گذاشت و خنده ی کوتاه دختر کوچولو بلند شد. وقتی که دختر بچه رو تو موقعیت درست قرار داد، بلند شد و به سمت کیهیون که روی صندلی اتاق نشسته بود رفت. هیونوو بینیش رو داخل گردن کیهیون فرو برد و نفس عمیقی کشید."چه اتفاقی افتاده عشقم؟"
کیهیون با خستگی سرش رو به شونه ی هیونوو تکیه داد."من حاملم!"
هیونوو عقب کشید، انگار که برای دیدن همسرش حسابی عجله داشت. کیهیون نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شکمش کشید."توی یک هفته گذشته حالم اصلا خوب نبود و نتونستم به حالت عادی برگردم، اصلا دلیلی برای بالا اوردنای اخیرم پیدا نکردم. رفتم پیش قابله تا ازش مطمئن بشم و قبل این که حتی ازش چیزی بپرسم بهم گفت که حاملم!"خندید، نگاهش رو بالا اورد."گفت که خیلی عجله داریم!"هیونوو هومی کرد، کیهیون رو جلو کشید و بوسه ای به پیشونیش زد."من خوشحالم عزیزم. چطوره دراز بکشیم؟"
کیهیون آب دهنش رو فرو خورد، سرش رو تکون داد و هیونوو کمک کرد تا از سر جاش بلند بشه. وقتی دخترش رو دید لبخندی زد."بیا بخوابیم کیانا!"
اخمی کرد، همونطور که با صدای بلند ادا درمیاورد انگشت های پاش رو برای مادرش تکون داد. ابروهاش بالا پرید."به به ببینم چه خبره! تازه یک سالت شده و از الان داری با ادا برای من غرغر میکنی؟"هیونوو خندید."نگران نباش، کل روز برای منم همین کارو میکنه!"دخترو بلند کرد و روی پشتش انداخت.
کیانا جیغ زد، همونطور که هیونوو ایستاده و منتظر موند تا کیهیون روی تخت بخوابه دختر بچه از خنده منفجر شده بود. بعد از اون بچه رو روی ملحفه ها گذاشت. دختر بچه دستش رو دراز کرد و بلندتر از قبل خندید."دوباره دادا!"سرش رو تکون داد."نه! بعد از این که خوابیدیم!"
لبای دختر بچه جمع شد، سرش رو تکون داد." خواب نه!"
ابروهاش رو بهم کشید، نگاه جدی پدرانش رو به خود گرفت تا زمانی که بچه چرخید و به آغوش مادرش پناه برد. کیهیون لبخندی زد و متقابلا بغلش کرد، سرش رو بین موهای بهم ریخته ی دختر بچه فرو کرد. هیونوو هم کنارشون دراز کشید و به دختر بچه که به مادرش چسبیده بود نزدیک شد.هیونوو دستش رو دور اون دو نفر حلقه کرد، همونطور که به کیهیون زل زده بود کمرش رو نوازش کرد."عاشقتم!"
کیهیون لبخند کوچکی به لب اورد، گناه داشت زنده زنده اون رو میخورد. هیونوو خیلی زود به خواب رفت و زمانی که کیهیون متوجه شد هق آرومی زد، به پهلو شد تا هیونوو متوجه گریهش نشه. هیونوو این موضوع رو نمیدونست و کیهیون از گفتنش میترسید.
اون یکی از امگاهایی بود که اسپرم هایبرید ها بهش تزریق شده بود. اون با یه هایبرید باردار بود، نه بچه ی هیونوو.
________________________
سلام بر عزیزان❤
انگار مشخص شد قراره توی 46 قسمت آینده چی بشه!
امیدوارم زیاد حساس نشه، اصلا تواناییش ندارم🥲👌ووت و کامنت یادتون نره ♡~
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...