11

1.1K 255 51
                                    

جونگکوک برای امتحانای پایان ترم میخوند که صدای بالا اوردن کسی به گوشش رسید و باعث شد تمرکزش از بین بره. قبل از این که از جاش بلند بشه و به سمت دستشویی بدوه صورتش رو توی هم فرو برد. کسی که تو دستشویی بود قبل این که دوباره بالا بیاره زیر لب چیزی گفت.

اخمی کرد و سرش رو از بین در داخل کرد و جین رو دید که جلوی توالت زانو زده و بالا میارد، جوری عوق میزد که انگاری هیچی دیگه توی شکمش باقی نمونده بود. جونگکوک در رو همونطور باز رها کرد و رفت تا جیمین که در حین خوندن داشت ماکارونی و پنیر درست میکرد پیدا کنه.

"هی جیمینی."جونگکوک با نگرانی گفت."جین داره بالا میاره."
با چشمای گشاد شده به سمت جونگکوک برگشت."حالش خوبه؟"
شونه بالا انداخت."نمیدونم، سعی داره آروم باش، اما بدجور داره عوق میزنه."
اخم کرد و قاشق رو به دستش داد."غذا رو بهم بزن تا من بیام."

از آشپزخونه بیرون رفت تا جین رو پیدا کنه، و جونگکوک قبل این که به جای جیمین واسه بهم زدن ظرف بره چند دقیقه ای به وسایل آشپزخونه زل زد.
طبقه ی بالا، جین کف دستشویی نشسته و سرش بین دستاش بود. نفسای عمیق میکشید که حالش شاید بهتر بشه. ضربه ای آروم به در خورد و جین به دنبالش ناله کرد."بیا تو!"

جیمین با لخند آروی وارد شد."هی جین هیونگ چیشده؟"
جین سرش رو تکون داد."خوب نیستم!"
"خب کوک گفت بالا میاوردی؟ خوبی؟ میخوای ببرمت پیش قابله ی پک؟"

سرش رو تکون داد."نه طوری نیست. فکر کنم دیشب که باهم رفتیم سر قرار غذای بدی خوردم."
جیمین سرش رو تکون داد."باشه اگه تا سه روز دیگه ادامه داشت، می برمت دکتر. بیا کمکت کنم بری تو تخت."

کمک کرد که از روی زمین بلند شه و اون رو به سمت اتاق برد. برادر کوتاهه داشت به برادر بلنده کمک میکرد. جیمین به ارومی اون رو روی تخت خوابوند و پتو رو روش کشید. "یکم دراز بکش ببین کمکی میکنه، فکر کنم طبقه ی پایین قرص معده داشته باشم. من میرم برات آب بیارم."

جین خوابید و چشماش رو روی هم گذاشت. احساس گناه می کرد از این که در اصل مریض نبود اما هنوز نمیتونست چیزی به برادراش بگه! اونا نگرانش میشدن و اون نگرانشون میشد که باید ترکشون میکرد و برای زندگی کردن پیش نامجون میرفت.

"راستش، بذار فقط بخوابم و ببینم با یکم استراحت بهتر میشم یا نه. اخیرا خیلی استرس داشتم شاید روی معدم تاثیر گذاشته."
جیمین اخم کرد اما در آخر سرش رو تکون داد."آره، باشه. اگه به چیزی نیاز داشتی بهم پیام بده و من فوری میام." بهش لبخند دیگه ای زد، از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست‌.

به آروی نشست، آهی کشید و انگشتاش رو بین موهاش لغزوند."باید چیکار کنم؟"زیر لب گفت. در حالی که با یه دست شکمش رو نوازش می کرد روی تختش مردد بود.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now