چند روزی از معاینه ی جونگکوک میگذشت، و اون کاپل مشخصا تو خونه ای که از خونه ی پک فاصله ی زیادی داشت خودشون رو مخفی کرده بودن. به این پی بردن که به یه تعطیلات نیاز دارن تا با هم باشن و وقت بیشتری باهمدیگه بگذرونن. بقیش، خب اونا میتونستن یه نقشه بکشن.
چون همینطور که روز ها پشت سر هم می گذشت، جونگکوک متوجه شده بود که قراره مادر بشه.
وقتی تهیونگ این رو فهمید، میخواست بیست و چهار ساعته کنار جونگکوک باشه و به پسر بیست ساله ی جوان کمک کنه تا بفهمن در این بین باید چیکار کنن.فعلا هر دو نفرشون به دانشگاه میرفتن، جونگکوک سال اولی بود و تهیونگ هنوز سال بالایی نشده بود. به زبان ساده، اون قرار بود معلم بشه اما برای ادبیات.
تصمیم داشتن فعلا همش رو کنار بذارن تا به کارای بچه برسن.تهیونگ واسه هفته های آینده این خونه رو اجاره کرده بود تا اون و جونگکوک بفهمن میخوان چیکار کنن.
جونگکوک در حال حاضر روی تخت لم داده و به سقف زل زده بود. انگشتاش به تازگی عادت پیدا کرده بودن که روی شکمش به حرکت در بیان، با فکر به این که قراره بچه ای اونجا رشد کنه نوازشش میکرد.تهیونگ تازه از حمام بیرون اومده بود، برای خشک شدن موهاش حوله ای روی سرش انداخته و همونطور که شورتش رو می پوشید صدای جونگکوک به گوشش رسید. هیچکس غیر از یونگی نمیدونست که اونا کجان، پس پسر کوچیکتر داشت با کی حرف میزد؟ در رو باز کرد؛ موهاش هنوز کمی نم داشت، جونگکوک رو در حالی که روی تخت دراز کشیده و همونطور که لبخند به لب داشت شکمش رو نوازش میکرد دید.
تهیونگ هم لبخند زد، به حرف زدن جفتش گوش سپرد. طوری با اون صحبت می کرد انگار صداش رو میشنید و باهاش در ارتباط بود. تهیونگ حقیقتا نمیتونست صبر کنه. معلومه که نگران هزینه ها بود تا بتونه بچش رو بزرگ کنه می تونست ببینه با این بچه زندگیشون قراره چطور پیش بره و اون نمی ترسید. قطعا براش آماده بود...
جونگکوک وقتی حس کرد کسی نگاهش میکنه زمزمه هاش رو متوقف کرد و فوری سرش رو بالا اورد، با تهیونگی مواجه شد که از بین در حموم بهش نگاه می کرد، خندید."استاکر!!"
تهیونگ هم خندید، کامل در رو باز کرد تا وارد اتاق بشه."چقدر طول میکشه که با ضربه جوابت رو بده؟"
"خب دکتر گفت من تقریبا دوازده هفتمه، فکر کنم فردا دوازده هفتم بشه. نمیدونم چطور دو ماه و نیم از این باردادی رو از دست دادم. هیچ علائمی از بارداری غیر از سوزش معده و حسای مزاحم نداشتم."تهیونگ شونه بالا انداخت."هر بارداری فرق داره بیبی. گفتن کِی میتونیم جنسیتش رو بفهمیم؟"
"فکر کنم تا چند هفته دیگه بتونیم دختر یا پسر بودنش رو بفهمیم. وقتی پنج ماهم شد، می تونیم حرکات و ضربه هاش رو حس کنیم. اما گفتن اول من حسش می کنم و تو متوجهشون نمیشی."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...