جیمین از کنار اجسام سیاه رنگی عبور کرد، بعضی هاشون حتی ازش بلند تر و کشیده تر بودن. بوی گرگ های طرد شده ریهش رو پر کرد و بدنش رو به لرزه انداخت. اطراف رو نگاه کرد، جلوی چشمش فقط تصویری از جنگ بین اعضای پک با گرگ های طرد شده و شکارچی ها به شکل اسلوموشن حرکت میکرد.
هیچ صدایی به گوش نمی رسید، سکوت کامل برقرار بود و گوش هاش با سوت بلندی زنگ میزد. لحظه به لحظه ای که می گذشت صدای فریاد زنان و بچه ها به گوشش میرسید، صدای دریده شدن توسط دندون ها و فولاد هایی که اعضای بدن رو قطعه قطعه میکرد.
جیمین همونطور در میدان مبارزه و جنگ به جلو پیش میرفت، حالا دیدش با آتش و خون محو شده بود. تنها نوری که به چشم میخورد از یک خونه بود، شکارچیانی که امگاهارو از مو آویزون کرده بودن. و بچه ها از پا به بیرون کشیده میشدن.
فلش سفیدی خورد، و بعد پوچی...اطراف رو نگاه کرد، تاریکی هنوز اطرافش رو در برگرفته بود، اما این بار هیچکس اطرافش نبود. به راه رفتن ادامه داد، همونطور که به روشنایی نزدیک میشد صدا آروم و آروم تر شد.
ناگهان صدای زنگ متوقف شد. درست جلوی یک در چوبی ایستاده بود، که با نور نئونی سبز رنگی روشن شده بود. آب دهنش رو فرو برد، اطراف رو نگاه کرد تا ببینه اینجا چخبره. وقتی جنازه آلفاها، امگاها حتی بچه هایی که کشته شده بودن رو دید وحشت کرد.
چشماش اشکی شد و جلوی دهنش رو از روی شوک گرفت. تکون های آرومی رو تشخیص داد، فوری برگشت و با یونگی مواجه شد که جلوی در ایستاده بود، یک تکه چوب سینش رو سوراخ کرده و خون از دهنش بیرون میزد.جیمین فریاد زد، اما صدایی به گوش نرسید، به سمت یونگی دوید. اما تا نزدیک شد با یک پلک بهم زدنی یونگی ناپدید شد و فقط در موند.
جیمین داشت وحشت میکرد، اطراف رو به دنبال جفتش گشت، تا این که ناگهان توجهش به شکمش جلب شد. پایین رو نگاه کرد و متوجه شد شکمش از چیزی که باید بزرگ تر شده. اخمی کرد، به آرومی برآمدگی شکمش رو لمس کرد و در چشم بهم زدنی؛ برآمدگی ناپدید شد و شکمش دوباره صاف شد.صدای فریادی که شنید باعث شد برگرده و با یک امگا مواجه بشه که از دست شکارچی فرار میکرد. جیمین میخواست فریاد بزنه تا امگا به پیش اون بیاد، اما دوباره هیچ صدایی ازش بیرون نیومد و صداش به زن نرسید.
صدای گریه ای رو شنید، گریه ی معمولیای از طرف یک بچه یا بزرگسال نبود. اطراف رو نگاه کرد، گیج شده بود اما حس ششمش بهش میگفت که میتونه صدا رو از کجا پیدا کنه و باید ساکت باشه. در اعماق تاریکی گشت و دوباره به سمت در رفت. دستگیره ی در برنجی بود، و نماد پک روش نقش بسته بود. جیمین یک دستش رو جلو برد و بعد از لمس کردنش در رو باز کرد.وارد شد، دکور اتاق برای یک بچه آماده شده بود. یک اتاق صورتی! گهواره گوشه ای از اتاق، میزی برای تعوض لباس سمت دیگه و صندلی ای کنار پنجره ای با پرده های سفید قرار داشت. جیمین وارد اتاق شد، به اطراف نگاهی انداخت و متوجه درخشندگی که بعد از اون تارکی به چشم میومد شد و ستایشش کرد. همونطور که نزدیک تر میرفت صدای گریه ادامه داشت، مشخص بود صدای گریه از سمت بچه ای که طالب توجه هست بلند میشه.
به لبه ی گهواره نزدیک شد، پاهای کوچیکی رو دید که توی هوا لگد میپروند و انگشتای کوچیکش جمع میشدن. زانوهاش مثل سنگ شده بود، هرچی تو سرش بود بهش میگفت به گهواره نزدیک نشه، اما غریزش بهش میگفت از اون بچه ای که داخل گهوارهس محافظت کنه.
داخل گهواره رو نگاه کرد، دختر بچه ای داخل لباس سرهمی صورتی به چشمش خورد که با مشت های گره خورد و عصبانیت گریه می کرد. شباهت دقیقی به اون داشت، بنظر فقط چند ماهه میومد. چشماش بسته بودن، اما اشک ها مدام روی گونه های سفیدش چکه می کرد. دستش رو جلو برد، بچه رو بلند کرد تا شاید بتونه کاری برای آروم شدنش انجام بده.
بچه به سرعت ساکت شد، همونطور که آروم شده بود سرش رو به سمت سینه ی جیمین برد و اونجا فشرد. همونطور که جیمین پشتش رو نوازش میکرد اشک هاش هنوز میریختن. بچه مشت های بهم فشردهش رو باز نمیکرد، به حالت بامزه ای بهم فشارشون میداد تا بالاخره چشماش رو باز کرد. جیمین سکته کرد.
چشمای اون بچه قهوه ای که گرما رو ساطح میکرد مثل مال خودش نبود، وقتی بهش نگاه میکرد اون چشم ها کاملا سیاه بودن. وقتی بچه لبخند زد نفسش سنگین تر شد. آخرین چیزی که به چشم دید خنده ی های ترسناکی بود که از گلوی بچه خارج شد.
جیمین از خواب پرید، همونطور که به پتو چنگ انداخته بود نفس نفس میزد. تخت سرد بود، تنها بود، وقتی اطرافش رو نگاه میکرد ترسش بیشتر و بیشتر میشد. تا پلک روی هم می گذاشت اون کابوس جلوی چشماش شکل می گرفت، صدای امگاهایی که از ترس گریه می کردن و فریاد میزدن و آتشی که از سمت گرگ های طرد شده و شکارچی ها به سمتشون میومد. و اون بچه، این آیندهی بچهش بود؟ آینده ای که وقتی گرفتنشون سرش میومد؟
وقتی صدای فریاد کسی رو شنید و دیواری از رنگ نارنجی روشن رو به چشم دید کابوسش به حقیقت پیوست! به بیرون پنجره نگاه کرد، دیواری آتش رو بیرون از خونه ی پک دید و وحشت کرد. از تخت پایین اومد، در رو باز کرد و با آلفاها و بتاهایی مواجه شد که در اتاقا رو باز می کردن و سعی داشتن امگاها و بچه هارو بیرون بیارن و به یک جای امن ببرن. سوکجین و حه یانگ رو دید، به سختی از بین جمعیت عبور کرد تا به برادرش برسه. چشمای جیمین از ترس خیس شده بود."سوکجین!"
برادرش فوری سرش رو چرخوند؛ سعی کرد خودش رو به اون برسونه. به محض این که روبه روش قرار گرفت، دستش رو دور جیمین حلقه کرد و اون رو از اتاق بیرون کشید.
جیمین به سمتش چرخید."چه اتفاقی افتاده؟"
سوکجین جواب داد."شکارچی ها. اونا اینجان!"______________________
اینم از قسمت امروز
قسمت بعدی هم کوتاهه و سعی میکنم خیلی زود برسونمش!
ولی قسمت بعدش طولانیه و یکم چندشه😐
پس واسه ترجمش وقت میخوام🥲❤
نویسنده ی اصلی اون عکس بالایی رو گذاشته بود بعلاوه ی یک ویدیو که من هرچی سعی کردم نتونستم بذارمش=|
پس همون توی چنل تلگرامی قرارش میدم (@blind_day)ووت و کامنت یادتون نره ♡~
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...