19🔞

1.5K 222 69
                                    

"الان که دانشگاهم تموم شده، با تعطیلات تابستونی چیکار کنیم؟"نامجون همونطور که خودش رو به کنار جین میکشید گفت. توی بوسیدن جفتش شک داشت، شک که نه به هرحال انجامش میداد.

جین خندید، برای فرار از اون چشما خودش رو کنار کشید. "خب اول میتونیم شغلی که بخاطرش رفتی دانشگاه رو پیدا کنیم. بعدش، یه مدت که کار کردی باید دنبال خونه بگردیم تا بریم اونجا و بچه رو بزرگ کنیم."

همه بخاطر این که نامجون و جین اینقدر زود باهم خوب شدن و با قضیه کنار اومدن متعجب بودن، اما خب کی میتونست سرزنششون کنه؟ اونا همدیگه رو دوست داشتن و همه اینو میدونستن. نامجون بالاخره با این قضیه که قراره پدر بشه کنار اومده و بیشتر از قبل کار میکرد تا به جین ثابت کنه لیاقتش رو داره.

نامجون دستش رو روی شکم کوچیک برآمده ی هشت هفته ای جین گذاشت و لبش رو گزید. "کی میفهمیم جنسیتش چیه؟"

"وقتی حدود دوازده یا چهارده هفتم شد. دقیق یادم نیست دکتر چی گفت. منم نمیتونم براش صبر کنم، خسته شدم از بس بچه رو دختر، پسر، تو صدا زدم. البته بهش این نمیگم."

نامجون خندید و با شستش شکم جین رو نوازش کرد."امیدوارم پسر باشه، دلخور نشو. ما به پسر بچه های بیشتری توی خونه پک نیاز داریم. جیهون یه پسر داره، پس بنظرم یکیش جور شده."

"همممم، من دختر میخوام. یکی که بتونم لباس قارچی ماریو رو تو هالوین سال دیگه تنش کنم."زمانی که راجع به ایدش حرف میزد قلب از چشماش بیرون میزد.

"خب این کارو با پسر هم میتونی بکنی. بیا شرط ببندیم."
جین غرید."نخیر شرط نمی بندیم. تو همش میبری!"
نامجون با خباثت خندید."چون من حرف نداریم بیبی، یادته؟"

جین سرخ شد، نامجون خندید و پسر بزرگتر برای مخفی کردن صورتش اون رو به سینه ی نامجون فشرد. امگا به آرومی سینش رو فشرد."هرچی، بعدا میفهمیم. باید برای رفتن به سر کار آماده بشم."آهی کشید و از سر جاش بلند شد، رفت تا دوش بگیره و برای شب طولانی که در انتظارش بود آماده بشه.

نامجون آه کشید."چرا نمیتونی همین یه روز رو مرخصی بگیری؟ شنبه شبه¹ و رستوران قراره خیلی شلوغ بشه."
سوکجین لبخند زد." باید رستوران رو بچرخونم عزیزم، بعلاوه من به اندازه ی کافی تایم مرخصی ندارم. باید تا قبل این که بچه بیاد یکم مرخصی جمع کنم."

نامجون اخمی کرد."من چیکار کنم؟"
سوکجین شونه بالا انداخت."ببین وقت اضافه نداری بیای کافه؟ میتونی چون شنبس توی کارا کمک کنی."

نامجون غرید."نه، فکر کنم برم خونه و اونجا کمک کنم. پدر یونگی تازگیا خیلی رو مخ شده."
جین پرسید"چطوره؟"درست جلوی در دستشویی که تو دید نامجون بود لباسش رو در اورد.

نامجون تحت تاثیر بدن زیبای هیونگش قرار گرفته و برای این که حواسش رو جمع کنه گلوش رو صاف کرد."نمیدونم چرا تازگیا اینقدر رو مخ شده. شاید استرس داره."

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now