05

1.7K 329 36
                                    

"جیمین؟چرا این قدر خوشتیپ کردی؟!"
جیمین از کنار شونش جونگکوکی که روی تختش خوابیده بود نگاه کرد. اخم روی صورتش نمایان شد."چه طور، چه طور فهمیدی؟" پشت بند حرفش سرش رو تکون داد."بیخیالش، به هرحال دارم میرم سر قرار  برای همین خوشتیپ کردم."

جونگکوک پاهاش رو تو هوا تکون داد و پرسید."اوه!این فرد خوشبخت کیه؟!"
"میتم."
چشمای جونگکوک درشت شد و فوری روی تخت نشست."میتت رو پیدا کردی؟"
جیمین سرش رو تکون داد و به درست کردن موهاش همون طور که دوست داشت ادامه داد.
سر کشیدن خط چشم خیلی بحث کرده بودن و در آخر در مقابلش ایستاد چون ممکن بود دیر به خونه برسه.

جونگکوک آه کشید."جین با میتش رفته بیرون، تو هم که داری با میتت میری سر قرار، اون وقت من نمی تونم حتی میت خودمو تحمل کنم."

"جونگکوکا، این حرف رو نزن. من مطمئنم یکم با هم وقت بگذرونین میت تو هم رفتارش بهتر می شه، فقط باید بهش فرصت بدی. منظورم اینه به جین و نامجون نگاه کن. نامجون قبلنا یه لاشی به تمام معنا بود، اطراف می چرخید و هر کی که دیکش توش می رفت رو می کرد‌. اما الان جین اون رو دور انگشتش می چرخونه‌. می فهمی که منظورم چیه؟"

جونگکوک سرش رو تکون داد و آه کشید."اون خیلی احمق، پرسروصدا، تنفرانگیر...و خوشتیپه."گونه های جونگکوک به سرخی گرایید.

جیمین خندید."به خودت نگاه کن! این اداها رو در میاری و وانمود میکنی ازش خوشت نمیاد، اما خیلی ضایعس که این طور نیست."

جونگکوک چشمش رو چرخوند."خب کجا می برتت؟"
جیمین شونه بالا انداخت."چمیدونم. گفت سوپرایزه و فقط باید نگران برداشتن ژاکتم باشم."

جونگکوک سرش رو تکون داد
"خب من یه حدسایی دارما اما بهت نمیگم. هنوز ده دقیقه وقت داری، رامن می خوای؟"
جیمین سرش رو تکون داد."نه ممنون، تنها چیزی که الان می خوام دیدنشه."

جونگکوک سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. جیمین احساس بدی داشت، برادر کوچیکترشون باید تو خونه تنها می موند در حالی که اون و برادرش با میتاشون سر قرار رفتن. شاید یه روزی هر سه تاشون باهم می شدن و به یه قرار گروهی می رفتن، البته بعد این که تهیونگ همه چی رو سر و سامون داد.

اون شنیده بود که تو دانشگاه چه خبر شده و اصلا تحت تاثیر رفتار برادرش با آلفاش قرار نگرفته بود، اما جیمین وقتی خودش یه امگا بود کاری از دستش برنمیومد. فقط اگه والدینشون زنده بودن....

پدرشون به خاطر حمله ی قلبی وقتی جیمین ده ساله بود مرد، و مادرشون به خاطر خواسته های خودش ترکشون کرد. هیچ ایده ای نداشتن که اون الان کجاست، با این که ترکشون کرد و قلباشون رو شکسته بود فقط امیدوار بودن که خوشحال و سالم باشه.

*****

یونگی قبل این که تو ماشین دست جیمین رو بگیره نفس عمیقی کشید. جیمین اون لحظه کمی مضطرب شد و بعدش آروم شد با لبخند کوچیکی دست یونگی رو فشرد.

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now