28

888 190 40
                                    

"یونگی من باید برم سرکار!"جیمین همونطور که توی بغل یونگی وول میخورد خندید.
یونگی غرید."بیبی بندازش عقب. من میخوام تو بغلم بمونی."

جیمین آه کشید."میدونی که نمیتونم."
یونگی غرید. بیشتر از قبل مثل یه کوالا به جیمین چسبید و اصلا بنظر نمی رسید به این زودیا بخواد ولش کنه. جیمین به زور خودش رو از بین بازو های یونگی بیرون اورد، از تخت بیرون اومد تا به حموم بره. ساعت هشت بود اما یونگی میخواست جیمین خونه تو بغلش بمونه. متنفر بود که جقتش باید شیفت شب وایمیستاد. اما وقتی کسی زنگ میزد باید میرفت.

آه کشید، به پشت چرخید تا به سقف نگاه کنه. سایه ی نور ماه لحظاتی نظر اون رو جلب کرد. صدایی مثل سرفه شنید و با دقت بیشتری گوش سپرد تا بهتر متوجه صدا بشه، دوباره شنیدش. اخمی کرد، بنظر این صدا برای جیمین بود.

از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت، همونطور که به در نزدیک میشد صدا ها هم بلند تر میشدن. سرش رو از بین در داخل برد و میتش رو جلوی توالت و در حالی که سرفه های خشک میکرد دید. در رو باز کرد، جیمین فوری سیفون توالت رو کشید و بهش تکیه داد.

"جیمین، خوبی؟"
"آره خوبم!"صدای جیمین حسابی گرفته بود.
"بیبی مطمئنی که حالت خوبه؟هیچوقت تا حالا اینطور بالا نیاورده بودی."

جیمین لبخندی زد."یونگی من خوبم. نگران نباش!"
یونگی سرش رو تکون داد."خب پس، اگه حالت از این بدتر شد زودتر بیا خونه. نمیخوام مریض بشی و وقتی مریضی دور و بر بچه ها بچرخی."

"راستش الان که بالا اوردم حالم خیلی بهتره."جیمین زیر لب گفت و به آرومی از جاش بلند شد."فکر کنم دیشب خیلی خوردم. شاید غذاش بد بود. اوه خداوندا، امیدوارم آنفولانزای معده نباشه."

یونگی خندید."برو دوش بگیر و خودت رو بشور. برات ناهار و قهوه درست میکنم."
"ممنون بیبی."جیمین گفت، لباسایی که تنش بود بیرون اورد و زیر دوش رفت.

*****

شب خیلی آروم گذشت، تا زمانی که جیمین دوباره بالا اورد. در طی کل شیفتش حدود پنج بار بالا اورد و وقتی هم به خونه برگشت مجبور شد درست کنار ماشین بالا بیاره. یونگی داشت میرفت سر کار که جفتش رو کنار ماشین در حالی که بالا میاورد دید.
فوری به سمتش دوید."بیبی خوبی؟"

"کل شب داشتم بالا میاوردم، خداروشکر ازم خواستن مراقب بچه های زودرس باشم وگرنه اصلا نمیتونستم کار کنم."
یونگی کمک کرد جیمین وارد خونه بشه و روی مبل نشوندش، پسر کوچیکتر به مبل تکیه داد و آهی کشید."یونگی میشه یه سطل و لیوان آب برام بیاری؟ شاید دوباره حالم بد شد!"

"البته."یونگی رفت تا کاری که جفتش خواسته بود انجام بده، و همون لحظه جیمین تو فکر فرو رفت.
غذایی که اون شب خورده بودن از یه رستوران تمیز مکزیکی بود، و مزه ی غذا هم خوب بود. وقتی داشتن میرفتن حس و حال خوبی نداشت، اما فکر کرد بخاطر اینه که خیلی خورده. تا وقتی که میخواست سر کار بره و وقتی که سر کار بود بالا نیاورده بود‌. تو ذهنش دو دوتا چهارتا میکرد و غرق افکارش شده بود‌ ، وقتی یونگی اومد چنان از جا پرید و جیغ زد که سطل از دست پسر بزرگتر رها شد و روی زمین افتاد‌

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now