06

1.4K 330 71
                                    

چند روزی گذشت و رابطه ی جیمین و یونگی روز به روزی شکوفا تر می شد. چون جیمین می خواست که رابطشون رو به آرومی پیش ببرن و یونگی هم بهش احترام می گذاشت، کاپل کم کم به مرحله ی گرفتن دست همدیگه رسیده بودن.

تو خونه ی پک، یونگی حوصلش سر رفته بود. اون فقط نشسته و هیچ کاری برای انجام دادن نداشت  چون اونجا هیچ وسیله ای برای سرگرم کردن آلفاها نبود و اون روز مرخصی داشت.
به علاوه، جیمین سر کار بود و وقت نمی کرد به یونگی زنگ بزنه یا بهش پیام بده. آهی کشید، تصمیم گرفت دراز بکشه، چشماش رو ببنده و به سر و صدای خونه ی پک گوش بده‌.

صدا های زیادی به گوشش رسید که هیچ کدوم توجهش رو جلب نکرد تا این که صدای نوزاد تازه به دنیا اومده رو شنید. لبخندی زد، الان می دونست باید چی کار کنه. بلند شد، از اتاقش بیرون رفت تا سلامی به برادر زاده ی کوچولوش بکنه.

بعد این که کیهیون بچش، کیانا رو به دنیا آورده بود. با یونگی حرف زد و گفت که می خواد اون و میتش؛ پدر خونده مادر خونده ی بچه بشن. کیهیون درباره ی یونگی و جیمین می دونست، توی این دنیا چیزی بیشتر از این که اگه اتفاقی برای اون و هیونوو بیوفته اون دو نفر مراقب دخترش باشن نمی خواست.

یونگی رو به روی در اتاق دوستاش ایستاد و در زد. "بیا داخل"آرومی از طرف دیگه به گوش رسید و یونگی بلافاصله در رو باز کرد. کیهیون داشت دخترش رو عوض می کرد، خب کارش تموم شده و الان داشت دکمه های سرهمیش رو می بست.

وقتی دید فرد مقابلش یونگیه لبخند زد."خب سلام غریبه."
یونگی لبخند زد و لبه ی تخت نشست."خب برادر زادم چه طوره؟"

کیهیون اون رو بین دستای منتظر یونگی گذاشت و آهی کشید."خیلی ناله می کنه. فکر کنم دل درده."
یونگی به سمت دختر خم شد."دلت درد می کنه خانم کوچولو؟"

اون دوره ناله کرد، وقتی که صورتش توی هم فرو رفت مشت کوچولوش رو بالا اورده و کنار صورتش فشرد. یونگی دوباره لباش رو جمع کرد و فوری سرش رو بالا اورد."من از قابله می پرسم. شاید اون چیزی داشته باشه تا درست کنه بده بهش بخوره و حالش بهتر بشه."

کیهیون هومی کرد، موهای دخترش رو روی سرش مرتب کرد."هیونوو رفت پایین تا بپرسه. من اینجا پیشش موندم.  قابله گفت چند هفته ای صبر کنیم و از اتاقمون نبریمش بیرون چون ممکنه مریض بشه. درک می کنما اما از حبس شدن توی اینجا دیوونه شدم."

هر دوشون خندیدن و یونگی نگاهش رو به پایین داد. پدرش راست می گفت. کیانا خیلی شبیه کیهیون بود. البته که حالت چشما و گوشاش مثل هیونوو بود اما دختر بچه چهره ی مادرش رو داشت.
اگه بیشتر فکر کنیم اون شبیه بچگیای یونگی هم هست‌.

سرش رو خم کرد و کیهیون ترسید."چی شده؟ حالش خوبه؟"
یونگی خندید."اون خوبه، فقط داشتم قیافش رو نگاه می کردم...و خب اون یه جورایی مثل بچگیای منه."
کیهیون شونه بالا انداخت."خب تو داییشی و اون ژن مین ها رو داره."
یونگی شونه بالا انداخت."شنیدم که بقیه میگن ما شبیه هستیم. حالت چشما و صورتمون مثل همدیگس."

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now