35

661 161 16
                                    

زن همونطور که سرعت دویدنش رو بیشتر میکرد وحشت زده بود، فرزندش در آغوشش همونطور که میدوید در حال تماشای مردی بود که هنوز تعقیبشون میکرد. بچه ی کوچیک جلوی چشماش رو گرفته بود، اما گاهی سرشو بالا میاورد و متوجه شد اون مرد بهشون نزدیک شده و تیرش رو در زه قرار داده.

تیر ها به سرعت به سمتشون پرواز میکرد، به درختا میخورد یا به اعضای بدن برخورد میکرد. تا لحظه ای که آخرین تیر به ساق پای مادرش برخورد کرد، باعث شد زن به گریه بیوفته و روی زمین سقوط کنه‌. موقع افتادن سعی کرد به پشت بیوفته تا آسیبی به بچه که توی آغوشش جا خوش کرده بود نرسه. اما بعدش به سرعت قوز کرد تا اون رو از آسیب توسط شکارچی در امان نگه داره. بچه زمانی که فهمید اون مرد شرور داره نزدیک و نزدیک تر میشه از ترس جیغی زد و سعی کرد به کمک مادرش بشتابه.

گذاشت پسرش بیرون بیاد، به چشماش نگاه کرد و چشمای طلاییش درخشید."برو جیسونگ! از اینجا فرار کن." پسر بچه سرش رو تکون داد."نه مامانی!"
غرید."برو!"به سختی و با لرزش از جاش بلند شد و تغییر شکل داد.

پسر کوچولو هق هق کرد، از جاش بلند شد و فرار کرد. تا جایی که پاهای تازه به راه افتادش بهش اجازه می داد سرعتش رو زیاد کرد. تا جایی که میتونست سعی کرد از دید اون مرد دور بشه. زمانی که مرد شیطان صفت نزدیک تر شد خنده ای شیطانی سر داد."یه جنگجو داریم!"

گرگ سفیدی روبه روش ایستاده بود، اون امگا پنجه هاش رو به خاک کشید و با غرشی که سر داد آماده ی مبارزه شد، حتی اگه کارش به مرگ ختم میشد، تا زمانی که بچش در امان بود مشکلی نداشت.
مرد لایه ای از خون که بعد از مبارزه با آلفای اون زن به دهنش مونده بود به رخ کشید. نیشخندی زد."شروع کنیم؟"

بچه همونطور که سریع تر می دوید وحشت کرده بود و از مادرش لحظه به لحظه دورتر میشد. باباش نجاتش میداد، اون این کارو میکرد. بابای خودش! و زمانی که باباش پیداش کرد، بعد میرفتن مامان رو پیدا میکردن و بعد از اون همه چی درست میشد!

اون از کنار درخت ها گذشت و به اعماق جنگل رفت. تا زمانی که پاش به ریشه ای که زیر خاک قایم شده بود گیر کرد و روی زمین افتاد. زیر گریه زد، سرش رو پایین اورد و به دست و پاهاش که زخمی شده بودن نگاهی انداخت و گریه‌ش سخت تر از قبل شد. همون طور که اشکای گرم از صورتش به پایین می لغزیدن اطراف رو نگاه می کرد."مامانی!"

همونطور که گریه می کرد هیچ صدایی به گوش نمی رسید، با صدای ناگهانی فوری به پشت بوته ها خزید و همونطور که بابایی توی بازی قایم موشک بهش یاد داده بود قایم شد. زنی به چشمش خورد که مامان نبود، موهای طلایی زیباش به دورش ریخته شده و چشماش مثل یک گربه در تاریکی میدرخشید.

با حواس جمعش اطراف رو می پایید تا زمانی که راهش رو کشید و دورتر شد. یک تفنگ به دست داشت که با اون اطراف رو نشون می گرفت و همون لحظه مردی که والدینش رو کشته بود به سمتش اومد."هی، پیداش کردی؟"

Alpha & Omega || Persian TranslationWhere stories live. Discover now