بالاخره اپیدورال تاثیرش رو گذاشت، اونقدری بود که بالاخره جیمین تونست دراز بکشه و کمی بخوابه. یونگی کاملا متعجب شده بود، چون بخاطر فشار دوقلو ها و حرکات بی پایانشون در روز های آخر بارداری جیمین تازگیا اصلا نمیتونست بخوابه. باتشکر از این دارو هیچی رو حس نمیکرد و دوباره میتونست مثل خود قدیمیش بخوابه.
یونگی دلش میخواست لحظه ای بتونه بخوابه، اما باید چهارچشمی مراقب لونا میبود. یه سوپرایز برای جیمین داشت، نمیدونست ازش خوشش میاد یا نه، فقط میتونست امیدوار باشه.
در به آرومی باز شد و جونگکوک و سوکجین وارد شدند، با دیدن برادرشون که تخت خوابیده لبخندی روی لبشون شکل گرفت. یونگی سرش رو تکون داد."مدتیه که خوابیده."جونگکوک جواب داد."خوبه! بهش نیاز داشت." لبش رو گاز گرفت. سوکجین ضربه ای به سرش زد، پسر کوچیکتر غرید اما سوکجین هم متقابلا خرخری کرد، سرش رو به سمت یونگی تکون داد. جونگکوک آهی کشید."بخاطر حرفی که قبلا زدم متاسفم هیونگ، نمیخواستم اون رو بیشتر از این نگران کنم."
"طوری نیست جونگکوک، فقط از اونم عذرخواهی کن. چون خیلی ناراحت شد که بهش دلداری ندادی. فقط بهش گفتی که قراره چه اتفاقی براش بیوفته، و برای کسی که همین الانم ترسیده این اصلا باحال نیست."
جونگکوک سرش رو تکون داد، میخواست چیزی بگه که سوکجین وسط حرفش پرید."یونگی چرا نمیری استراحت کنی؟ ما حواسمون بهش هست."
"مطمئنین؟" همین الانم میخواست خمیازه بکشه، حسابی خسته شده بود."آره، الان طوری شدی انگار میخوای از خستگی غش کنی." جونگکوک گفت و به سیاهی های زیر چشم یونگی اشاره کرد.
آلفا خمیازه ای کشید، سرش رو تکون داد و به پسر بزرگتر اشاره کرد."وقتی زمان زایمانش رسید بهتره بیای منو خبر کنی، نمیخوام بدنیا اومدن بچه هام رو از دست بدم."
"چشم آلفا!"یونگی یک بار سرشو تکون داد، پیشونی جیمین رو بوسید و بعد از اون به سمت تخت گوشه ی اتاق رفت و همونجا دراز کشید. به محض این که سرش روی بالشت قرار گرفت به سرعت چشماش بسته شد و به خواب رفت.
دو برادر نشستن و منتظر شدن تا جیمین بلند بشه، و خیلی زود اون با چهره ای نگران از خواب پرید."خدای من فکر کنم خودمو خیس کردم."
"نه! بالاخره کیسه آبت پاره شد." قابله با لبخند خبر داد."چیز خوبیه، این فرآیند اتساعت رو سریع تر میکنه. حالا که حرفش شد بهتره اول تمیزت کنیم و بعد ببینیم توی چه مرحله ای هستی."
بالاخره متوجه برادراش شد که کنارش نشستن و لبخندی زد."اینجا چیکار میکنین؟""ما اومدیم تا یونگی بتونه یکم استراحت کنه، طوری بود که انگار هر لحظه ممکنه غش کنه."جونگکوک توضیح داد."بعلاوه بخاطر یکم قبل متاسفم هیونگ!"
"طوری نیست کوک، الان یکم آروم ترم و خیلی هیجان دارم که بالاخره اونا رو بغل کنم."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...