یک ماه از حمله ی گرگ های طرد شده می گذشت. در حالی که امگاها هنوز وحشت داشتن، آلفاها حفاظت از خونه ی پک رو دو برابر کردن و از پیوستن پک های دیگه برای تمرین در مبارزه استقبال می کردن.
نمی دونستن چه تعداد شکارچی قراره اونجا باشن، فقط مطمئن بودن حالا که از پس گرگ های طرد شده براومدن دیر یا زود شکارچی ها سراغشون میان.
و از چیزی که دیده بودن، میشد نتیجه گرفت شکارچی ها کار های شیطانی تری نسبت به همه ی گرگ های طرد شده انجام میدن.الان که همه مشغول محافظت از خونه ی پک بودن، جونگکوک داشت برای بچه ی بدنیا نیومدش اتاقی آماده می کرد. لباس های کوچیک رو تا کرد و پتو ها رو شست و مطمئن شد برای پوست حساس بچه نرم و راحت باشن. آهی کشید، قسمت بالایی شکمش که پسرش بهش لگد میزد رو نوازش کرد. وقتی به این فکر می کرد که پسرش خیلی زود، خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد قراره بهشون بپیونده؛ حسابی می ترسید.
اصلا مطمئن نبود که برای مادر شدن آماده هست یا نه.
میتونست حس کنه استرس باعث هیجانی شدن بدنش شده بود و پسرش اصلا از این قضیه راضی نبود. جونگکوک چند بار شکمش رو نوازش کرد."من متاسفم عزیزم، سعی میکنم آروم باشم."
در به آرومی باز شد و تهیونگ سرش رو داخل اورد."کوک، بازم خودت رو بین لباسای بچه غرق کردی؟"امگا سرش رو تکون داد."بهم کمک میکنه ذهنم آروم بشه و در عین حال نگرانم میکنه."
تهیونگ پرسید."چرا نگرانی عزیزم؟"نزدیک تر رفت و دستش رو دور کمر جفتش حلقه کرد.جونگکوک لبش رو گزید تا نذاره احساسات بهش غلبه کنه، اما نتونست کنترلش کنه. هورمانای لعنتی باعث شده بودن حساس تر بشه و از این اوضاع متنفر بود. هقی زد، به اطراف اتاق اشاره کرد."من آماده نیستم! آماده نیستم یه بچه رو بزرگ کنم، حس میکنم قراره برینم! نمیخوام به این اشاره کنم که بچم قراره وسط یه جنگ بدنیا بیاد!! اگه شکارچی ها حمله کنن نمیتونم ازش دفاع کنم و اونا برای آزمایشات هایبریدی میبرنش."دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشتن، زیر گریه زد و باعث شد بچه جنب و جوشش رو شروع کنه.
تهیونگس سعی کرد آرومش کنه، به سرعت بلندش کرد و از اون اتاق خارجش کرد و به سمت اتاق خودشون برد. امگا رو روی تختشون گذاشت، بغلش کرد و شقیقهش رو بوسید."عزیزم، نفس بکش."
"نمیتونم! نمیتونم جلوش رو بگیرم."گریهش شدید تر از قبل شد، خودش رو به شکل توپی دراورد و به سینه ی تهیونگ فشرد. غریزهش حس خوبی داشت، اون نزدیک جفتش بود و ناخودآگاهش حس امنیت داشت. حقیقت این بود، جونگووک فقط از نظر فیزیکی حس امنیت داشت نه از نظر ذهنی.تهیونگ اینو می دونست، پس به آرومی سر جونگکوک رو بالا اورد تا ببوستش. درون جونگکوک از هم پاشید، موجی از گرما درونش شکل گرفت و حس کامل شدن پیدا کرد. اون هم جواب بوسه رو داد، فقط کمی آروم شد. لگد های بچهشون که به سمت تهیونگ روانه میشد رو احساس کرد و تهیونگ خندید، از جونگکوک جدا شد و دستش رو بالای شکمش گذاشت."متوجهت شدم، من بهت بی توجهی نمیکنم کوچولوی من."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...