جیمین با وحشت فریاد زد."من دیگه بیشتر از این نمیتونم!"
"جیمین..."سوکجین میخواست دعواش کنه، اما حرفش توسط اومگای متشنج قطع شد."نه! من نمیتونم همینطور ساکت رو کون فاکیم بشینم در حالی که آلفام اون بیرون داره آلفاها و بتاهای دیگه رو برای مبارزه آماده میکنه!! باید از این خونه ی گور به گوری برم بیرون اما نمیتونم!"یه دسته از موهاش رو گرفت و اونقدر کشید که حس درد بهش دست داد.
"جیمین لطفا آروم باش! حداقل بخاطر بچه..."کیهیون جلو اومد و دستش رو دور جیمین حلقه کرد."میدونم وقتی اینجا نشستی و خبر نداری اون بیرون چخبره چه حس بدی بهت دست میده. اما بهم اعتماد کن، این برای امنیت ما و بچه هامونه. منم دلم نمیخواد تو خونه ی خودم زندانی باشم. اما این برای خودم و کیاناست." نگاهش رو پایان اورد و به بچه ی یک ساله ای که پستونکش رو می مکید داد.
"نمیتونم."هق هقی کرد."به هوا نیاز دارم، یونگی رو میخوام."
"یکی بره بگه بیاد."جونگکوک وحشت کرده بود."لطفا، تا نیاریمش ول نمیکنه.""چیشده؟"جیهون پرسید، پسرش که داشت شیر میخورد رو در آغوش گرفته بود.
گریه ی جیمین کنترل نشدنی بود. جین هه یانگ رو به دست جونگکوک داد و به آرومی دستش رو دور شونه ی برادرش حلقه کرد."شششش من حواسم بهت هست عزیزم."سر جیمین رو به جایی که قلبش قرار داشت فشرد."طوری نیست، همه چی حل میشه.""نه، نمیشه!!"جیمین فریاد زد، هنوز به سختی نفس میکشید."من یونگی رو میخوام!! لطفا آلفامو بیارین."
سوکجین سرش رو برای یکی از امگاها که اتاق رو به هدف اوردن آلفا ترک کرد تکون داد. سوکجین سعی داشت تا جایی که میتونه جیمین رو آروم نگه داره، بدن لرزونش بین بازوهای جین میلرزید. بالاخره عطر آلفاش به مشامش رسید و سعی کرد از بغل سوکجین بیرون بیاد."یونگی."ناله کرد.یونگی با سرعت به سمت امگاش دوید و فرمون های آرامش دهندش رو آزاد کرد. سعی داشت آرومش کنه و مدام سر و صورتش رو می بوسید. خودش رو محکم به جیمین چسبوند."عزیزم، نفس بکش. به نفسای من گوش کن. به ریتم قلبم."
جیمین سرشو تکون داد."نمیتونم."
"جیمین، بچه با وجود این همه استرس تو میمیره، نفس بکش.."
جیمین وحشت کرد، سعی کرد نفس هاش رو برای آرامش بیشتر کنترل کنه. با چندتا سکسکه بعد از چند دقیقه حالش بهتر شد و الان بخاطر خجالت گریه میکرد. یونگی پیشونیش رو بوسید."طوری نیست عزیزم، من اینجام."یونگی ایستاد، جیمین نالید و نذاشت ازش دور بشه. یونگی اون رو روی دستاش بلند کرد و به اتاقشون برد. به محض این که امگا روی تخت قرار گرفت، آلفا بدنش رو با یه پتوی نازک پوشوند و کنارش دراز کشید."استراحت کن. خیلی ازت انرژی رفته و بچه هم مضطرب شده."
چشمای جیمین از خستگی سنگین شده و اشک هایی که بخاطر خجالت توی چشماش جمع شده بود همینطور روی بالشت سقوط میکرد."ببخشید یونگی. ببخشید که ترسیدم. نمیتونستم اینجا بودن رو بیشتر از این تحمل کنم. میخوام دوباره آزاد باشم."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...