کم کم اوضاع رو به راه شد و همه میتونستن از خونه ی پک برن و توی خونه های خودشون ساکن بشن. تهیونگ و جونگکوک که از خداشون بود، عمدتا به این خاطر که هر وقت جئون جه گریه میکرد پاشون به گهواره ی اون برخورد میکرد.(جاشون خیلی کوچیک بود)
متاسفانه نمیتونستن به آپارتمانشون برگردن، چون بیشتر از یک سال گمشده به حساب میومدن. پس یه نقشه ی دیگه کشیدن، تهیونگ فقط با ارثی که از مادر و پدرش گرفته بود یه تریلر گرفت و برای مواقع ضروری درست در کنار خونه ی پک قرارش داد.
اون زوج کلاس هاشون رو از سر گرفته بودن، جونگکوک خونه مونده بود، کار های جئون جه رو میکرد و گاهی هم بصورت آنلاین تکالیفش رو انجام میداد. تهیونگ اما، میخواست زودتر تموم کنه چون فقط یک سال دیگه داشت.
جونگکوک تصمیم گرفته بود که اولین سال تحصیلیش رو از اول شروع کنه، اما از بابت شهریه نگران بود. با این حال از چیزی که از پدرش مونده بود اونقدر ذخیره داشت که بتونه یک سالش رو بگذرونه. یک سال کالج چیزی بود که بعد بدست اوردنش با تهیونگ ازدواج میکرد و یه بچه دیگه میاوردن.
حرف شیطون شد و خودش سر رسید، تهیونگ درو باز کرد و به همراه پلاستیک خوراکی ها وارد شد."بیا کمک."
جونگکوک پرسید."رفتی خرید؟"لپ تاپ و دفترش رو کناری گذاشت.بلند شد، با یه دست بچه دو ماهه ای که خواب بود رو بغل کرد و با اون یکی دستش چندتایی از پلاستیک هارو گرفت و به آشپزخونه برد. تهیونگ گونش رو بوسید و با لبخند به جئون جه نگاهی انداخت.
جونگکوک دستش رو جلوی صورت تهیونگ تکون داد تا توجهش رو به خودش جلب کنه."چرا پاشدی رفتی خرید؟"
"چون الان بیشتر از یک ساله که داریم مستقل زندگی میکنیم و بالاخره گشنمون میشه."جونگکوک سرشو تکون داد، پلاستیکارو زمین گذاشت و به سمت کاناپه رفت تا باقی تکالیفش رو انجام بده. تهیونگ پسرش رو گرفت، گذاشت دست جونگکوک خالی بشه تا بتونه به کارهاش برسه. همونطور که انتظار میرفت پسر کوچیکتر نفس راحتی کشید، دستش رو فشرد و مالید تا یکم حس گز گز و خواب رفتگیش از بین بره. آلفا همونطور که جونگکوک به سمت کاناپه میرفت دنبالش کرد، پسر کوچیکتر روی کاناپه نشست، لپ تاپش رو توی کوشش و دفترچه یادداشت رو روی زانوش گذاشت.
تهیونگ پرسید."چقدر دیگه از تکالیفت مونده؟"کنار جونگکوک نشست و جئون جه رو روی سینهش گذاشت طوری که سر بچه درست روی قلبش قرار گرفت.
"باید این کلمات احمقانه رو برای زبان هنری آماده کنم، که یعنی حدود بیست صفحه باید کپی کنم. یه برگه تاریخ از دیروز دارم و یه فصل متون چینی که باید بخونم."
"لعنتی، کمک میخوای؟ کاری از دست من برمیاد؟"
"تو میتونی بچه رو نگه داری و یه استراحت به دست من بدی. سعی کردم یه ثانیه بذارمش رو زمین، و اون انگار میفهمه که کنارش نیستم و فوری میزنه زیر گریه. چون توی بغلم بود حتی نتونستم لباسام رو از ساک بیرون بیارم."پسر کوچیکتر چشماش رو چرخوند."مطمئنم میتونم قبل بیدار شدنش این لعنتی رو تموم کنم. ده دقیقه برای کپی کردن وقت دارم."
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...