07

1.3K 315 55
                                    

جیمین با هیجان پرسید."تو منو اوردی خونه ی پکتون؟!"
یونگی تایید کرد."ببخشید خیلی یهویی شد و ما فقط چند روزه که باهمیم اما بابام دیروز راجع بهت پرسید و تهیونگم پرسیدم نامجونم پرسید...و خب بقیه ی اعضای پک هم پرسیدن."

جیمین زیر خنده زد."خب، انگار باید باهاش کنار بیایم."

یونگی خندید و ماشین رو خاموش کرد، از ماشین پیاده شد و رفت تا در رو برای جیمین باز کنه. پسر کوچیکتر لبخند زد، دستاشون رو بهم قفل کردن تا در کنار همدیگه قدم بردارن. وقتی به در نزدیک شدن، جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو برای یونگی تکون داد.

پسر بزرگتر خندید و در رو باز کرد، بوی شامی که کل خونه رو فرا گرفته بود به استقبالشون اومد.  بچه ی کوچیکی با لباس صورتی و جوراب شلواری سفید روی زمین جلوی راهرو می خزید، و یونگی با دیدنش خندید."کیارا!!"

با صدای ناگهانی بچه نگاهش رو بالا داد و قبل این که روی شکمش بخزه تا خودش رو به یونگی برسونه جیغ زد. یونگی و جیمین به بچه ای که به یونگی نزدیک میشد خندیدن، یونگی روی پاهاش نشست تا بچه رو بلند کنه، گونه ی گوش‌آلودش رو بوسید."جیمین، به برادر زاده کوچولوم سلام کن."

جیمین لبخند زد."خب سلام دختر کوچولو! چقدر تو خوشگلی."جیمین با صدای بامزه ای گفت و لپای بچه رو نیشکون گرفت.
دختر کوچولو بهش زل زد و سعی کرد اون رو بشناسه اما وقتی توی شناختنش ناموفق بود اخمی کرد.

"کیارا؟"صدایی به گوش رسید و مردی به چشمشون خورد."تو اینجایی! میت یونگی رو دیدی؟"
یونگی به دختر لبخند زد و به سمت هوشی برگشت."هوشی،این جیمینه."
هوشی تعظیم کرد."از دیدنتون خوشبختم، متاسفانه مامانش بغل می خواد و من باید ازتون بدزدمش!"

لبخند کوچیکی به لب نشوند و کیارا رو گرفت.
یونگی با نگرانی پرسید."جیهون خوبه؟"
"آره، کمر و پاش درد می کنه برای همین دراز کشیده. ممکنه بهم نیاز داشته باشه پس باید برم پیشش. از دیدنت خوشبخت شدم جیمین."قبل این که دور بشه یک بار دیگه تعظیم کرد. کیارا نالید و وقتی داشتن دور میشد دستش رو به سمت یونگی دراز کرده بود.

یونگی سرش رو تکون داد."خب با دوتاشون آشنا شدی. یکم دیگه مونده."
"یکم چقدره؟"
"یه چندتایی..."
"یه چندتایی چقدره؟"
"خیلی..."
جیمین خندید و دوباره دست همدیگه رو گرفتن."باشه، بریم ببینیم چی میشه!"

*****

یونگی حس می کرد همه رو به جیمین معرفی کرده تا زمانی که ووهیون وارد آشپزخونه شد لباسایی که تنش بود کمی بهتر از شلوارک کوتاه و تی شرت گشادی که همیشه به تن داشت بود. کیهیون هم وارد شد، مثل همیشه عالی بود و همین طور دختر کوچولوشون.
اون یه سرهمی سفیدی که با خط آبی روش نوشته بود 'مامی دوسم داره' تنش بود. موهایی که برای یه نوزاد بلند بود با کلیپسی که سرش گل صورتی بود به عقب بسته بودن و روی سرهمیش شلوار پیش داری پوشیده و جوراب صورتی پاهای کوچولوش رو پوشونده بود.

یونگی به جیمین نگاه کرد."سه نفر دیگه هم هست."
جیمین نالید."فکر کردم تموم شدن."
یونگی خندید، اون رو از کاناپه ای که دوتایی روش نشسته بودن بلند کرد. نامجون، جین، تهیونگ و جونگکوک هم توی هال بهشون پیوسته بود. یونگی به نظرش خیلی عجیب بود که برادرای جیمین همشون با اعضای خانواده ی اون میت بودن اما به نظر جیمین این فقط کار سرنوشت بود.

"کیهیونآ!"یونگی فریاد زد و دنبال اون کاپل وارد آشپزخونه شد.
وقتی وارد آشپزخونه شد صدای شیشی به گوشش رسید، کیهیون سرزنشش کرد."کیانا خوابه چی کار..."وقتی جیمین و لبخندی که به لب داشت رو دید دیگه حرفش رو ادامه نداد."اوه! سلام."

جیمین لبخندش رو عمیق تر کرد."سلام."تعظیم کرد."من جیمینم."
کیهیون خندید و به بهترین روشی که می تونست وقتی دخترش بغلش بود تعظیم کرد."من کیهیونم، خیلی خوشحال شدم که بالاخره با میت برادر بزرگترم ملاقات کردم."

هیونوو به پشت سر کیهیون خزید و دستاش رو مالکانه دور کمر اون انداخت. نگاهش رو به چشمای جیمین داد و لبخند کوچیکی زد."سلام من هیونووام. میتشم."
کیهیون آهی کشید."هیونوو یادته چی گفتم؟"
هیونوو خرخری کرد، کیهیون چشماش رو چرخوند و نگاهش رو به یونگی داد."می خوای دختر خوندت رو ببینی؟"

یونگی لبخندی زد."البته!"
کیهیون قبل این که به سمت جیمین برگرده نوزاد خوابیده رو بین دستای یونگی گذاشت."این دخترمون کیاناست."
جیمین محو نوزاد کوچولو بود."اون خیلی زیباست، چند سالشه؟ خیلی کوچولوعه!"

کیهیون خندید و هیونوو تمام تلاشش رو کرد که نخنده اما در آخر لبخند زد."یک ماهشه."
جیمین هومی کرد."خیلی خوشگله، مشکلی نیست که من...؟"
کیهیون سرش رو تکون داد."نه نه، طوری نیست بگیرتش! بهت اعتماد دارم."دوباره خندید و جیمین فهمید که اون و کیهیون به خوبی با هم کنار میان.
یونگی سعی داشت بهش یاد بده که چه طور اونو بگیره اما جیمین لبخندی زد."یادت که نرفته من با بچه های نارس سر و کار دارم؟"

وقتی کیهیون خودش رو جلو کشید یونگی خندید."تو با بچه ها سروکار داری."
جیمین سرشو تکون داد."من توی دانشگاه پرستاری مراقبت ویژه ی نوزادان میخونم، تو بیمارستان نزدیک دانشگاهمون هم کارآموزم."

اون دو نفر نگاه رضایتمندی به یونگی انداختن، خب درستش این بود که هیونوو سرش رو تکون داد و کیهیون ابروهاش رو برای یونگی بالا پایین کرد. آلفا فقط چشماش رو چرخوند و از نزدیک به جیمین و کیانا نگاه کرد. نوزاد به خاطر اداهای جیمین لبخند کوچیکی روی لبای ظریفش داشت اما کم کم بدخلقیش شروع شد. جیمین شیش شیش کرد و تکونش داد تا آرومش کنم، اما نوزاد سرش رو چرخوند، خودش رو به سینه ی جیمین فشرد و سرشو بهش مالید.

جیمین بچه رو با لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود به مادرش برگردوند."اون گشنشه."
کیهیون خندید."من میرم بهش شیر بدم، از دیدنت خوشبخت شدم جیمین."هیونوو رو با خودش کشید و برد، دستاشون محکم همدیگه رو گرفته بود و به سمت اتاقشون می رفتن تا کیهیون بتونه به دخترشون شیر بده.

یونگی به جیمین لبخند زد."کلش همین بود، قول میدم."
"قول؟"جیمین لبخند زد و دستش رو جلوی سینش بهم قفل کرد.
یونگی نگاهش رو به سقف داد قبل اینکه به سمت جیمین بچرخه."صبر کن..."
"لعنت بهت مین یونگی!!"

______________________

خدا صبری به جیمین بده...دوروز دیگه باید بیاد با اینا زندگی کنه😂
یه مشت فامیل شوهر اصلا به نفع آدم نیست...
این قسمت کوتاه بود میخواستم دو قسمت آماده کنم اما وقت نشد^-^
وویت و کامنت یادتون نره♡~

Alpha & Omega || Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang