به محض این که سوکجین هه یانگ رو بدنیا اورد، همگی وارد خونه شدن و به سمت کار های روتین شبانشون رفتن تا کم کم برای خواب آماده بشن. خب، بعضی از اعضای خانواده، دوستان و نزدیکان راهشون رو با سمت طبقه ی پایین کج کردن تا عضو جدید خانواده رو ببینن.
جیمین اولین کسی بود که سر و کلهش پیدا شد، فوری به سمت جین دوید و با دیدن نوزاد هینی کشید."اوه خدای من، سوکجین اون خیلی خوشگله!"
سوکجین لبخند خسته ای به لب اورد."ممنون."خم شد تا پیشونیش رو ببوسه و دوباره نگاهش رو بالا اورد."می خواین بغلش کنین؟"
جیمین سرش رو تکون داد، دستش رو جلو برد تا بگیرتش و به محض این که بین بازو هاش قرار گرفت لبخند زد."سلام دختر خانم خوشگل، من دایی جیمینتم. بالاخره دیدمت!"
نوزاد لبش رو به شکل یه لبخند کجکی خم کرد و همونطور که به خواب فرو می رفت چال لپش نمایان شد. صداهایی که در گذشته از داخل رحم به گوشش می رسید باعث می شد لبخند بزنه و این قلب سوکجین رو نرم می کرد.
خیلی خوب بود که وقتی جیمین باهاش حرف میزد اون خواب خواب بود. اگه الان بیدار میشد یا گشنش بود و یا باید پوشکش عوض میشد. جیمین همونطور که به یونگی نزدیک میشد لباش رو جلو فرستاد."بیبی، ببین چقدر زیباست."
"میبینم."یونگی خندید، یک دستش رو دور جیمین حلقه کرد."اما ما هنوز بچه ای نداریم پس بهتری بهش عادت کنی."
جیمین چشماش رو چرخوند، نگاهش رو دوباره به سمت بچه برگردوند و لبخند زد."جین اون یه جورایی مثل نامجونه."
"بنظر من که یه مخلوط عالی از ما دوتاست."سوکجین مخالفت کرد، اما در آخر شونهش رو بالا انداخت."با این حال یه جورایی بیشتر به باباش رفته."
یونگیگفت. "به هرحال اون خیلی عالیه. بهتون تبریک میگم!"خم شد تا اول مادر و سپس پدر رو بغل کنه.
بعد از این که جیمین و یونگی رفتن، جونگکوک و تهیونگ وارد شدن و نگاهشون به سمت بچه ی کوچیک جلب شد. چشمای جونگکوک پر از اشک شد و هق هق هاش خیلی ناگهانی شروع شد."بیبی چیشده؟"تهیونگ جلو رفت تا دوست پسرش رو بغل کنه.
"اون خیلی خوشگله! خیلی زود نینی کوچولوی ماهم بدنیا میاد و ما یه خانواده می شیم."بلندتر از قبل هق زد، نامجون به آرومی بچهش رو از بین بازوهای جونگکوک بیرون اورد و خودش گرفتش. نمی خواست ریسک کنه و جونگکوک بخاطر هیجانات احساسی بچه رو زیادی فشار بده یا بندازتش.تهیونگ خندید، سرتاسر صورت جونگکوک رو بوسید و سخت بغلش کرد. خیلی زود اونا محبور شدن برن چون صدای گریه داشت باعث میشد هه یانگ بیدار بشه. کیهیون و هیونوو همراه با دختر بچه هفت ماهه پیداشون شد. دختر کوچولوشون می خندید و سروصدا می کرد. جیهیون و هوشی بعد این که اونا بچه رو داخل تخت گذاشتن پیداشون شد. جیهیون بنظر خسته میومد، به هرحال اون هم درست چند هفته قبل از سوکجین زایمان کرده بود.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...