60-1

629 127 31
                                    

جیمین فریاد زد."من از پسش برنمیام!" به ملحفه روی تخت چنگ زد.
"آره، معلومه که برمیای!" یونگی پیشونیش رو بوسید."انقباضا تقریبا تمومن، سعی کن نفس های طولانی و منظم بکشی!"

یونگی کاری که باید جیمین انجام میداد رو تقلید کرد، جیمین رو مجبور کرد که کاری که انجام میده رو تکرار کنه و همراه با نفسی که داخل فرستاده بود ناله ی بلندی از بین لب هاش فرار کرد‌. ناله‌ش به هق‌هق مبدل شد، سرش رو به عقب فشرد و اونقدر این کارو ادامه داد تا انقباض بالاخره به پایان رسید. جیمین سرش رو تکون داد،"من نمیتونم، باید اپیدورال(تزریق به ناحیه کمری برای کاهش درد) انجام بدم."

در باز شد و جونگکوک به همراه جئون جه که با یه بند پارچه ای به سینش بسته شده بود وارد شد. لبخندی زد."هی مینی، چیکار میکنی؟"
"تا الان به سه قسمت تقسیم شدم، و این انقباض ها دارن منو میکشن!"لب های جیمین جمع شد و با قرار دادن دستش روی شکمش ضربه هایی رو حس کرد.
"کیسه آبت هنوز نترکیده؟"

"هنوز نه!"آهی کشید."منتظرشم، تا بالاخره بهم ثابت بشه واقعیه و خواب و خیال نیست!"
"اوه داره اتفاق میوفته!"قابله وسط حرفش پرید."اگه این بچه ها زودتر بیرون نیان، مجبوریم ببریمت بیمارستان تا سزارین کنی."
"راستش این که خیلی بهتر از زایمان طبیعیه!"جیمین خندید."من از درد وحشت دارم."

"اوه، قراره خیلی درد داشته باشه."جونگکوک سرشو تکون داد، چشماش گشادتر شد."باور کن!"
یونگی غرشی به سمت امگا کرد، باعث شد جونگکوک قدمی عقب بره و بچه‌ش رو محکم تر بغل کنه‌، چشمای یونگی قرمز و صورت جیمین عصبی بود."من همین الان هم درد دارم دیوث کثافت! بدترش کردی."
"هی، همین الان بهت میگم؛ خیلی قراره درد بگیره، زجر میکشی!"
یونگی با صدای عصبانی غرید."گمشو بیرون!"
جونگکوک آه کشید."میگم جین هیونگ بیاد!"

به محض این که امگا رفت، یونگی به سمت جیمین چرخید و بوسیدش."به حرفش گوش نده؛ باشه؟ خوب میشی."
جیمین لبخند کوچیکی به لب اورد تا این که صورتش توی هم فرو رفت."خدای من یکی دیگه!"به حالت دراز کش دراومد و سعی کرد همونطور که یونگی بهش یاد داده بود نفس بکشه، اما در حینی که انقباض به نهایت خودش میرسید، فقط هق‌هق از دهانش بیرون میومد. یونگی سعی کرد آرومش کنه،دست جیمین رو فشرد تا بهش قوت قلب بده. وقتی انقباض شکمش رو درهم پیچید، امگا فریاد بلندی سر داد، رحمش منقبض شد و اون تونست حرکت بچه هارو حس کنه. بالاخره تموم شد و هوا رو به بیرون فرستاد.

آلفا پیشونیش رو بوسید و عرق رو کنار زد."کارت عالی بود!"
"وقتی بچه هامو دیدم باور میکنم!"
ضربه ای به در خورد و جین سرش رو از گوشه ی در داخل اورد."میتونم بیام داخل؟"
جیمین جواب داد."معلومه!" سوکجین با هه یانگی که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده وارد شد.

جیمین با دیدن دختر برادرش خوشحال شد."سلام خوشگل خانم!"
دختر کوچولو پشت پستونکش لبخند خسته ای زد و سرش رو توی گردن سوکجین مخفی کرد. سوکجین گونه‌ش‌ رو بوسید."ما تازه بیدار شدیم دایی جیمین، ممکنه الان یکم بد اخلاق باشیم."

Alpha & Omega || Persian TranslationWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu