برخلاف همیشه که جین برادراش رو به دانشگاه می برد و فقط جیمین، جونگکوک و نامجون همراهش بودن این بار دو مهمون دیگه هم داشت. نامجون تصمیم گرفته بود برادرش هوسوک و پسر عموش تهیونگ رو هم با خودش بیاره، و باعث شد ماشین جین شلوغ بشه.
جیمین و جونگکوک دو طرف و تهیونگ بینشون نشسته بود، هوسوک پایین صندلی ها و البته که نامجون جلو نشسته و دست میتش رو گرفته بود. می دونستن که کار درستی نکردن، اما وقتی اونجا یه شهر کوچیکه کی اهمیت میده؟
تهیونگ می دونست یه کشش عجیب و قوی نسبت به جونگکوک داره. نمی تونست ماهیت اون حس رو تشخیص بده اما می فهمید یه چیزی اون وسط درست نیست. جیمین گلوش رو صاف کرد و به پسر کوچیک تر لبخند زد."به نظرت قراره تو کلاس ریاضی چی کار کنیم؟"
ابروهای تهیونگ قوس پیدا کردن. "چی؟"
جیمین اخم کرد."ما تو یه کلاس ریاضی هستیم. و تاریخ...و درک موسیقی...و زمان ناهار."
تهیونگ دوباره ابروهاش رو به هم نزدیک کرد."واقعا؟ سال چندمی؟"
"من سال اولیم تهیونگ، ما توی هر کدوم از این کلاسا یه جورایی کنار همدیگه می شینیم. منو یادت نیست؟جیمین؟"تهیونگ قبل این که نفسی از دهان بگیره نگاه سیاهی بهش انداخت."تو همونی هستی که بهت میگن کریستین چیم چیم؟"
جیمین غرید. این یه اسم مسخره بود که در دوران بچگی بقیه رو مجبور می کرد باهاش صداش بزنن، و در آخر کاری که از همه بیشتر به خاطرش احساس پشیمونی می کرد اتفاق افتاد؛ اولین هیتش رو داخل مدرسه تجربه کرد.مادرش بهش گفته بود میتونه بگه تو هیته و خونه بمونه، اما جیمین حرفش رو گوش نکرد و به مدرسه رفت. وقتی به سمت کلاس می رفت هیتش شروع شده بود و خیلی از آلفاهای جفت نشده اون رو می خواستن. تنها چیزی که به یاد داشت این بود که روی زمین دراز کشیده بود؛ فریاد می زد و التماس می کرد یکی بیاد و اون گرما رو ازش دور کنه.
آهی کشید."آره. خودمم."
تهیونگ خندید."باورم نمیشه! چهار سال ازش گذشته اما طوری برام واضحه انگار همین دیروز بود. برادر خودمم توی راهرو از خود بی خود و به خاطرت سفت شده بود.""هی، می شه یه لطفی بکنی و دست از سر برادرم برداری. تقصیر اون نبوده که وسط راهرو مدرسه هیت شده!"جونگکوک اعتراض کرد و به شونه ی تهیونگ زد.
تهیونگ غرید، و خودش رو به سمت جونگکوک کشید."این دیگه چی بود خوشگله؟!"
جونگکوک صدا دار آب دهنش رو قورت داد و به طور غریضی خودش رو از آلفا دور کرد.اما جیمین نمی تونست بذاره این اتفاق بیوفته. قبل این که بزرگ ترین پسر بین اون سه نفر بتونه کاری بکنه، نامجون برگشت و گفت."ته!اذتیشون نکن."
تهیونگ خرخری کرد و خواست نگاهش رو بگیره، اما قبلش نگاه اجمالی به جونگکوک انداخت و حس کرد تار و پود قلبش از هم گسیخته شد. به پسر زل زد، قبل این که لبش تو تله دندوناش فرو بره، خودش رو جلوتر کشید. بازوی جونگکوک رو بین چنگالاش گرفت.
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...