"جیسونگ،"قابله به پسر بچه لبخندی زد."من یه بیمار دارم که برای معاینه میاد، میخوای کمکم کنی؟"
"باشه!"به آرومی جواب داد، دیگه هیچ حسی توی صداش به چشم نمیخورد.بعد از مرگ والدینش و پشت سرش مرگ لیوونیا و الکساندر، قابله پک اون رو زیر بال و پر خودش گرفته بود و بهش آموزش میداد تا یه دستیار کوچولو داشته باشه. اون میشد گفت به پزشکی علاقه داره، شاید در آینده خودش یه دکتر یا قابله ی دیگه ای برای پک میشد. اعضای پک وقتی اون وارد دعوایی با بچه ی دیگه ای شد فهمیدن که یه آلفاست. خیلی یهویی زد تو دماغ یه آلفای هم سن و سال خودش، چشماش قبل این که از ترس کاری که کرده بود دوباره به حالت عادی برگرده به رنگ قرمز درخشید.
جیسونگ در سکوت اون رو دنبال میکرد، در حالی که عروسک خرسش رو زیر بغل زده بود فقط به جلو نگاه میکرد. قابله لبخندی به لب اورد، خم شد تا اون رو ببوسه."لبخند بزن عزیزم، امروز یه روز جدیده!"
اون جواب داد."من هیچوقت خوشحال نمیشم، اصلا چرا بشم؟ وقتی هرکی که به من نزدیک میشه میمیره!"اون به یه دلیل کاملا مشخص از نزدیک شدن به قابله وحشت داشت، مادر و پدرش توسط شکارچیان کشته شدند، سپس زوجی که اون رو به خانه بردند توسط همان شکارچیان کشته شدند. می ترسید اگر با کسی صمیمی شود، برگردند و او را هم بکشند. با وجود اینکه چندین بار به او اطمینان داده شد که اینطور نیست، اون کوچولو احمق نبود. این دل قابله رو میشکست، هر وقت از چیزی که نداشت صحبت میکرد، مطمئناً رفتارش برای یک بچه چهار ساله باهوش تر از حد عادی بود.
او با همان لحن مهربانانهای که در صدایش به کودک نوپا اطمینان میدهد، جواب داد: "آره، تو من و سایر اعضای پک رو داری که ازت مراقبت کنن."
"اونا به من اهمیتی نمیدن، اونا حتی من رو توی ای پک نمی خواستند." او آهی کشید، صاف ایستاد و به محل استراحتش برگشت، فقط برای اینکه به بتای منتظر لبخند بزنه."جیسو! حال کوچولو چطوره..."*****
بالای پله ها و انتهای هال، جونگ کوک در طبقه مهد کودک که همه بچه ها در آنجا بودند نشسته بود. اون جئونجه رو روی یک بالش شیردهی قرار داد، نوزاد فقط دو ماهه بود و هنوز نمی تونست بنشینه. جونگ کوک لبخند زد و گفت"تو مرد کوچولوی خوش تیپ مامان هستی، من عاشقتم آخه."نوزاد لبخند زد، لثههاش کاملاً به نمایش دراومد و بعدش زبونش رو بیرون اورد. جونگ کوک خندید."تو خیلی بدی، برای مامانت زبون درمیاری." به آرومی با انگشتش بینی بچه رو فشار داد.
جئونجه دوباره خندید، وقتی جونگکوک به زدن روی نوک بینیش ادامه داد، نوزاد جیغ زد، جونگکوک خندان رو شوکه کرد."اوه! ادامه بده ببینم."
بعد از اون شنیدش. نازک ترین و بامزه ترین خنده ای که تا حالا به گوش شنیده بود. مطمئنا اون خنده ی هه یانگ رو قبلا شنیده بود، اما وقتی خنده ی بچه ی خودش رو میشنید و میدید، براش مثل یه آواز بود. جونگکوک نتونست جلوی خودش رو بگیره و همراه بچه خندید، خم شد تا لبای کوچیک جئون جه رو ببوسه."اوه پسر خوشتیپ من، مامانی خیلی دوست داره، لطفا همینطور کوچولو بمون!"
YOU ARE READING
Alpha & Omega || Persian Translation
Fanfiction▪︎خلاصه: زندگی روزمره در خانه ی پک بین کاپل های داستان جریان داشت...اما چی میشه اگه صلح چندین ساله ی بین گرگینه ها و انسان ها نابود بشه؟ یـــه جنگـ بزرگـــ در راههــ •ژانر:درام،انگست،رمنس،اسمات،امپرگ،امگاورس •کاپل اصلی:یونمین •کاپل فرعی: ویکوک، نامج...